
پاییز سپری شد. کرانین در طول تعطیلات زمستانی، بیهدف در شهر ماند. در ترم بهار، دانشجویی تازه، دختری که از بقیهی دانشجوها بزرگتر بود، به کلاس ادبیاتش آمد. برخلاف بیشتر دخترها، پیرهنهای جذاب روشن میپوشید با کفشهای پاشنهبلند. موهای روشنش را از پشت میبست که چند تارش ول میشد، با این حال، زنانه و ظریف بود و صورتی باز و جذاب داشت. کرانین محو آن چشمهای کارآزموده و آن هیکل باریک بود با سینهی پهن و پاهایی کموبیش پُر اما خوشتراش. اول فکر کرد شاید زن یکی از اعضای هیات علمی باشد، ولی او خوشسروزبانی و درعین حال بزدلی آنها را نداشت؛ و کرانین به این نتیجه رسید که شوهر ندارد. از جوری که دختر به حرفهای او سر کلاس گوش میداد خوشش میآمد. وقتی سر کلاس، درس میداد یا شعر میخواند، خیلی از دانشجوها یا خوابشان میگرفت یا میرفتند توی خلسه، ولی این دختر با همهی وجود گوش میکرد، انگار منتظر گرفتن پیامی باشد، یا پیامی را گرفته باشد. کرانین دید بقیهی کلاس شاید اصلا به شعرها خوب گوش میکنند، ولی این دختر به حرفهای او هم خوب گوش میکرد. اسمش ماریلو میلر بود که اسم چندان جذابی نبود. کرانین حس میکرد این دختر او را به چشم یک مرد میبیند، و بعد از فصلی این همه سرد و خشک و تقریبا پرمخاطره، کرانین هم به او به چشم یک زن نگاه کرد. تصمیم نداشت با دانشجویی وارد رابطه شود؛ گاهیوقتها به سرش میزد با یکی دوست شود، اما جلو خودش را میگرفت. وقتی پای عشق میآمد وسط، دلش میخواست پشتش به چندتا اصل و قانون گرم باشد، ولی عشق به دانشجو معنیاش این بود که اساسا از همان اول هیچ قانونی در کار نیست.
این جوری شد که همچنان به ماریلو علاقمند ماند، ماریلو هم گاهیوقتها، کلاس که تمام میشد، میآمد پای میز کرانین و صبر میکرد کارش تمام شود و با او تا دفتر میرفت. کرانین اغلب فکر میکرد این دختر چیزی خصوصی دارد که میخواهد به او بگوید، اما ماریلو هربار که دهن باز میکرد، معمولا از فلان و بهمان شعری حرف میزد که تکانش داده بود. به نظر کرانین، سلیقهی او کمی زیادی عام بود. ماری لو تقریبا هیچوقت سر کلاس حرف نمیزد. وقتی حرفشان بیشتر از پنج دقیقه طول میکشید، کرانین ماریلو را کمی حوصلهسربر میدید، ولی ته دلش خوشحال میشد چون کشش این دختر قوی بود و این حوصلهسررفتن برای کرانین یک جور پیشگیری به حساب میآمد.
یک روز صبح، در طول یک ساعت آزاد درسی، کرانین به بهانهای به دفتر آموزش رفت و دنبال پروندهی ماریلو گشت. وقتی دید ماریلو بیست وچهارسال دارد و تازه دانشجوی سال اول است جا خورد. کرانین با اینکه گاهیوقتها خودش را چهل ساله میدید، بیست و نه سالش بود. چون سنشان این همه به هم نزدیک بود، و همچنین به دلایل دیگر، تصمیم گرفت از او بخواهد با هم بیرون بروند.
همان روز عصر، ماری لو درِ دفترش را زد و آمد تو که با او حرف بزند، دربارهی امتحانی که کرانین ورقههای تصحیحشده را تازه به دانشجوها برگردانده بود. ماری لو در این امتحان نمرهی کمی گرفته بود و این نگرانش کرده بود. کرانین سیگار او را برایش روشن کرد و دید که این دختر چقدر مشتاقانه به او نگاه میکند، به چشمهاش، به سبیلش، به دستهاش وقتی جوابهای درست را برای او توضیح میداد. به فاصله نیممتر از هم نشسته بودند و وقتی ماری لو هر دو دستش را بالا برد که موهاش را جمع کند، جای نوک بزرگ سینههاش روی پیرهنش توجه کرانین را جلب کرد. در طول همین گفتوگو در دفتر کرانین بود که کرانین پیشنهاد داد یک شب، آخر هفته با هم با ماشین بروند کمی بگردند. ماریلو قبول کرد و گفت چه بسا جایی هم بایستند که مشروبی بخورند. کرانین که یک لحظه دودل شده بود، گفت بله، شاید. در تمام مدتی که با هم حرف میزدند، ماری لو انگار از جایی، از کنجی درون وجودش داشت به او نگاه میکرد، و حس کرانین این بود که ماریلو را دستکم گرفته بوده*.
شبی که با هم بیرون رفتند، ماری لو توی ماشین، نزدیک کرانین نشست. اول نزدیک در نشسته بود، ولی طولی نکشید که کرانین دید پهلوی گرمش به پهلوی او چسبیده، با اینکه ندیده بود ماریلو تکان بخورد. دم غروب راه افتاده بودند و آسمان، یکساعتی، روشن بود. زمستان کالیفرنای شمالی با اینکه سردتر از چیزی بود که کرانین فکرش را میکرد، ولی پیش زمستان شیکاگو ملایم بود. اما کرانین خوشحال بود که نزدیک بهار است. روزهای طولانی را دوست داشت و مایهی آرامش بود که امشب، بار دیگر با زنی بود. ماشین از میان شهرهایی کوهستانی با چراغهای نئونی کوچک رد میشد که هیچکدامشان قبل از این ندیده بودند، و کرانین متوجه شد که تابلوهای “اتاق خالی” همهی متلها چشمک میزنند. بخشی از حال خوشش به این برمیگشت که میدید فصل جدید نزدیک است، بخشی هم به اینکه خوب فکرهاش را کرده بود و به این نتیجه رسیده بود که جای هیچجور نگرانی نیست. ماریلو برای خودش زنی بود، نه یک دختربچهی هجدهساله که کرانین بخواهد ازش استفاده کند. خودش هم که زن نداشت و قرار نبود زنا مرتکب شود. علاقهای عمیق به او حس میکرد.
ماشینسواری شبانهی دلپذیری بود در اوایل ماه مارس، و در راه برگشت، جلو باری در ردکلیف نگه داشتند، حدود چهل مایل دور از کالج، که بعید بود کسی که آنها را بشناسند، ببیندشان. پیشخدمت برایشان مشروب آورد و وقتی ماریلو مشروبش را تمام کرد معذرت خواست و به دستشویی زنانه رفت و وقتی برگشت، دوباره مشروب سفارش داد. پیرهن آبی آسمانی تنش بود، و جوراب شلواری نداشت. در طول هفته نه رژ میزد نه لاک، امشب هر دو را زده بود و کرانین دید او را بدون اینها دوستتر دارد. ماریلو به او لبخند زد؛ صورتش، بعد از دو تا لیوان مشروب، گل انداخته بود. لبخندش تمام که میشد به یکجور تلخی میرسید که تهمایهای از بدبینی هم توش بود. کرانین با تعجب نگاهش میکرد. در راه دربارهی خودشان حرف زده بودند، ماریلو کمتر از او، و کرانین محتاطانه. ماری لو در مزرعهای در آیداهو بزرگ شده بود. کرانین بیشتر عمرش را در ایولانستون ایلینویز گذرانده بود؛ همان جایی که پدربزرگش، که کشیش پروتستان بود، زندگی کرده بود و مردم منطقه را موعظه کرده بود. پدر کرانین، وقتی او چهارده سالش بود مرده بود. ماری لو به او گفت یک زمانی شوهر داشته ولی حالا طلاق گرفته است. حدس کرانین هم همین بود، و بعد از حرف ماریلو گفت که خودش هم از زنش جدا شده. پاهاشان زیر میز به هم میخورد و کرانین میدانست کار ماریلو است. کرانین راضی بود. ماریلو دوتا لیوان مشروب خورده بود، و او هنوز داشت با اولین لیوانش بازیبازی میکرد که ماری لو سومی را هم سفارش داد. ماریلو ساکت شده بود. وقتی چشمشان توی هم افتاد، ماریلو باز لبخند زد.
کرانین ازش پرسید «اشکال نداره بهت بگم ماری لوییز؟»
گفت «اگه بخواین، می تونین. ولی اسم اصلیم ماریلوئه. تو شناسنامهم همینه.»
کرانین از او پرسید که قبل از طلاقش چندوقت زندگی کرده.
«فقط سه سال حدودا. یعنی زندگی هم نبود. خودتون چی؟»
کرانین گفت «دوسال.»
ماریلو کمی از لیوانش خورد. کرانین خوشش آمده بود که ماریلو به چندتا نکتهی سادهی خبری مربوط به زندگی راضی است. اطلاعات مفصلتر را بعد هم میشد ردوبدل کرد.
سیگار روشن کرد. از وقتی آمده بودند، تازه دومیش بود. در حالی که ماریلو سیگار پشت سیگار روشن میکرد. کرانین نمیدانست چرا ماریلو عصبی است.
کرانین پرسید «کلا خوشحالی؟»
«خوبم مرسی.» ماریلو سیگاری را که تازه روشن کرده بود، خاموش کرد، بعد فکری کرد و سیگار دیگری روشن کرد.
انگار میخواست چیزی بگوید، مکثی کرد، و گفت «چندوقته درس میدین، البته اگه ایرادی نداره سوال کنم.»
کرانین نمیدانست توی سر ماریلو چی میگذرد. جواب داد «خیلیوقت نیست. تازه سال اولمه.»
«خیلی از خودتون مایه میذارید.»
کرانین ماهیچهی ساق پای گرم اورا حس میکرد که به ساق پای خودش چسبیده بود. با این حال، ماریلو یک لحظه حواسش پرت شده بود؛ منگ به دور و برش به آدمهای توی بار نگاه میکرد.
کرانین پرسید «تو چطور؟»
«چی رو چطور؟»
«چطور شده که کالج رو نسبتا دیر شروع کردی؟»
ماری لو مشروبش را سر کشید. «دبیرستانم که تموم شد، دلم نخواست برم کالج. به جاش چند سال کار کردم، بعد رفتم عضو ارتش شدم.» ساکت شد.
کرانین ازش پرسید میخواهد برایش مشروب دیگری سفارش بدهد یا نه.
«الان نه.» ماریلو با چشمهاش روی صورت او تمرکز کرد. «اول میخوام یه چیزی از خودم بهت بگم. میخوای بشنوی؟»
«اگه دوست داری، آره.»
ماری لو گفت «دربارهی زندگیمه. تو ارتش که بودم، با یه یارو دوست شدم. ری ایمیلر. سرجوخه بود. بچهی پراویدنس رودآیلند بود. یواشکی توی لاسوگاس عروسی کردیم. یه سگپدر درجهیک بود.»
کرانین، خیره به او، مانده بود که نکند ماریلو زیاد خورده باشد.
فکر کرد پیشنهاد بدهد بروند. ولی ماریلو همان طور که بیحرکت نشسته بود و آخرین سیگار پاکت سیگارش را میکشید، به کرانین گفت توی چه خطی افتاده بوده.
«بهش میگم سگپد ر واسه اینه که واقعا لیاقتش همینه. منو گرفت فقط واسه اینکه برای اینکه راحت ازم بخوره. با زبونش منو به کاری که میخواست کشید، من ِ عوضی هم احمقتر از اونی بودم که بگم نه، چون که اون موقع عاشقش بودم. از ارتش که اومدیم بیرون، یه آپارتمان سه خوابهی پرجکوجونور واسهم گرفت. شدم فا.حشهی تلفنی. پولا رو اون میگرفت کثافتکاریشو من میکردم.»
«فا.حشهی تلفنی؟»
«جـنـده، اگه میخوای اینو بگم.»
کرانین تکان خورد. یک لحظه ته دلش خالی شد و حسادتی غریب و آزاردهنده حس کرد که دنبالش حسی از ناامیدی بود و باختی غیرمنتظره.
گفت «متأسفم.» عضلهی ساق پای ماریلو که به پای او چسبیده بود، کشیده بود ولی کرانین پای خودش را تکان نداد، هرچند حس میکرد انگار پاش میلرزد.
خاکستر سیگار کرانین ریخت روی پاش ووقتی داشت خاکستر را از روی رانش میتکاند، توانست پای خودش را از کنار پای ماریلو عقب بکشد. صورت ماریلو کاملا بیاحساس بود.
ماریلو آهسته موهای پشت سرش را جمع کرد. تعداد زیادی سنجاق سر از لای موهاش باز کرد و دوباره بست.
بعد که موهاش را مرتب کرد، به کرانین گفت «فکر کنم الان دیگه نظرتون نسبت به من بد شده.»
کرانین گفت که نه، اصلا نظری ندارد، با اینکه خودش میدانست که دارد. «فقط متاسفم که همچین چیزی پیش اومده.»
ماریلو مشتاق نگاهش کرد. «یه چیزی که میخوام بدونین اینه که من دیگه همچین زندگیای ندارم. برام جالب نیست. چیزی که برام جالبه اینه که اگه یه چیزی همین جوری پیش بیاد اومده، ولی دیگه برای پول نه. دیگه این اتفاق برام نمیافته.»
کرانین گفت تعجبش از این است که اصلا اتفاق افتاده.
ماری لو توضیح داد «این کارم بود که باید میکردم، بهش این جوری نگاه میکردم. میترسیدم ری ولم کنه بذاره بره. ری همیشه میدونست چی میخواد ولی من نمیدونستم. اون از اون آدمای قوی بود ولی من نبودم.»
«ولت کرد؟»
ماریلو سر به تایید تکان داد. «سرِ اینکه با پولش باید چیکار کنیم همهش دعوا داشتیم. اون میگفت میخواد یه جور کاروکاسبی تازه راه بیندازه ولی هیچ وقت کاری نکرد.»
«اینجا بود که تو اون کارو ول کردی؟»
ماریلو چشمها را پایین انداخت. «یکهویی نه. یه مدت ادامه دادم که پول جمع کنم که باهاش برم کالج. ولی زیاد نموندم، پول خوب هم جمع نکردم، واسه همین الان مجبورم تو یه کافه کار کنم.»
«آخرش کی ول کردی؟»
«بعد سه ماه، یعنی وقتی دستگیر شدم.»
کرانین در این باره پرسید.
«دو تا نرهغول سانفرانسیسکویی ریختن تو آپارتمانم. ولی چون اولین بارم بود، قاضی ازم تعهد گرفت و آزادم کرد. من الان تا یه سال دیگه با تعهد آزادم.»
کرانین همان جور که با لیوانش بازی میکرد گفت «فکر کنم خیلی بهت فشار اومده.»
ماری لو گفت «آره واقعا. ولی الان آدمی که قبلا بودم نیستم. خیلی چیز یاد گرفتم.»
کرانین پرسید «یه لیوان دیگه قبل ِ رفتن میخوای؟ داره دیر میشه. یه ساعت راه داریم.»
«نه، ولی به هر حال ممنون.»
«پس من آخری رو بخورم بریم.»
پیشخدمت برای کرانین یک لیوان اسکاچ آورد.
کرانین بعد از اینکه از مشروبش خورد، به ماریلو گفت «بگو چرا اینا رو بهم گفتی.»
ماریلو گفت «درست نمیدونم چرا. یهکم به خاطر اینکه از شما خوشم میآد. از درسدادنت تو کلاس خوشم میآد. همین شد که به فکرم رسید بهت بگم.»
«ولی میخوام بدونم دقیقا چرا؟»
«چون الان همهچی فرق میکنه.»
«گذشته آزارت نمیده؟»
«زیاد نه. میخواستم قبل از اینا بهت بگم ولی تو دفترت نتونستم، بدون اینکه مشروبی خورده باشم که راهم بیندازه.»
کرانین ازش پرسید «چیزی از من میخوای که برات انجام بدم؟»
ماریلو گفت «مثلا چی؟»
«اگه بخوای دربارهی خودت با کسی حرف بزنی، من میتونم اسم یه روانشناس رو برات پیدا کنم.»
«مرسی. لازم ندارم. آدمی که من بخوام از خودم باهاش حرف بزنم باید پول نخواد، واسه خوشی.»
ماریلو از کرانین سیگار خواست و در حالی که کرانین مشروبش را تمام میکرد، کشید.
همان جور که داشتند حاضر میشدند بروند، ماری لو گفت «حالا که فکرشو میکنم میبینم همهش تقصیر من نبود، ولی الان دیگه تموم شده و رفته. من حق دارم به آینده فکر کنم.»
کرانین گفت «بله، داری.»
در راه برگشت، کرانین نسبت به این دختر حسی واقع بینانهتر و همدلانهتر پیدا کرد؛ با این حال، هنوز سرخورده بود و، گاهبهگاه، از دست خودش کفری میشد.
کرانین به او گفت «در هر حال، حالا میتونی برای یه زندگی بهتر تلاش کنی.»
ماریلو گفت «واسه همینه که میخوام درس بخونم دیگه.»
پایان بخش یکم
۲
۲
مدتی طول کشید تا کرانین از این احساس خلاص شود که ماریلو پاک ناامیدش کرده ـ مدتی که به طرزی باورنکردنی طولانی بود. کرانین در خیالش از ماریلو زنی ساخته بود که او دلش میخواست باهاش وقت بگذراند، و اعتراف غافلگیرکنندهی ماریلو، و خرابشدن تصویر آرمانی کرانین از او، چنان تاثیری داشت که کرانین مدت زیادی آزار دید. «این دیگه چه حکایتیه، یه مارج دیگه تو زندگیم؟» دیگر نه همچو چیزی از زندگی میخواست، نه از این دختر. ماریلو را مثل همیشه، سه بار در هفته، سر کلاس میدید. به نظر میآمد ماریلو با همان علاقهی همیشگی گوش میکند، اما دیگر سراغ او نمیآمد و پای میزش هم منتظر نمیماند که با او تا دفترش برود. کرانین میدانست معنی این رفتار ماریلو این است که حالا که او این چیزها را میداند، کسی که که باید قدم بعدی را بردارد، خودش است؛ ولی برنداشت. به ماریلو چه میتوانست بگوید ــ بگوید که دلش میخواست نمیدانست؟ یا بگوید حالا که میداند، گاهی وقتها که سر کلاس، نگاهی به او میاندازد، مجسم میکند که دارد از آخرین مردی که با او خوابیده پول میگیرد؟ ماریلو بیشتر وقتها توی افکار کرانین بود. کرانین از خودش میپرسید آن شب که بیرون رفته بودند، اگر ماریلو آن اعتراف را نمیکرد، چه اتفاقی میافتاد. آیا کرانین از شیوهی عمل ماریلو در رختخواب میتوانست حدس بزند که حرفهای است؟ همچنان به تصاحب او فکر میکرد، و گاهی این فکرها آن قدر فرساینده بود که کرانین سعی میکرد توی کلاس اصلا نگاهش هم نکند. سرکردن با این هوس مدام برایش سخت بود، ولی یک ماهی که گذشت، این هوس کمکم از سرش افتاد. ماریلو دیگر برایش آنقدرها جالب توجه نبود. و کرانین اغلب میدید که قیافهی ماریلو چقدر خشک است*. کرانین دلش برای او میسوخت و گاه به گاه لبخند میزد؛ بعضیوقتها انگار ماری لو هم با لبخندی تلخ جواب میداد.
کرانین با یک نقاش دوست شد ـ جورج گتز، استادیار دپارتمان هنر، مردی پرانرژی که دچار تاسی زودرس بود، و کرانین، معمولا بعدازظهرهای شنبه یا یکشنبه، در گردشهای او برای طراحی، همراهش میرفت. جورج طراحی میکرد یا آبرنگ میکشید و کرانین تماشا میکرد یا به درختی تکیه میداد و سیگار میکشید. گاهی وقتها وسط نهرها و لابهلای درختها برای خودش پرسه میزد. این نقاش، در سن پایین زن گرفته بود و حالا سه تا دختر داشت، و آخرهفتههایی که گرفتار زن و بچه بود، کرانین خودش با ماشین گشت میزد یا سعی میکرد تنهایی پیادهروی کند؛ اما معمولا زیاد از پیادهروی توی شهر خوشش نمیآمد؛ این جوروقتها حتا نمیدانست سر چهارراه بعدی به کدام طرف بپیچد. یکشنبهی خوبی در ماه آوریل، وقتی جورج درگیر خانوادهاش بود، کرانین رفت بیرون که کمی پیادهروی کند، ولی خیلی زود خسته شد، برای همین به آپارتمانش برگشت و روی تخت نشست. دلش میخواست کسی همراهش باشد. توی ذهنش گشت که ببیند کی را پیدا میکند؛ کمی دستدست کرد، شمارهی ماریلو میلر را پیدا کرد و گرفت. خودش هم درست نمیدانست چرا این کار را میکند، با وجود اینکه میدید چندان راهدستش نیست. ماری گفت «ا، سلام.» با شنیدن صدای کرانین مکثی کرده بود، ولی وقتی حرف زد، صداش بهقدر کافی گرم بود. کرانین گفت هوس کرده برود با ماشین گشتی بزند، ماریلو هم گفت بدش نمیآید. کرانین با ماشین رفت دنبالش. ماریلو اولش که از ساختمان آمد بیرون، کمی سرد و نجوش بود. کرانین از اینکه او را این همه جذاب میدید غافلگیر شده بود. دید ماریلو روزهای گرم خوشگلتر می شود.
کرانین همان طور که در را برای او باز میکرد پرسید «اوضاع چطوره؟»
«خوبه. اوضاع شما چطوره؟»
کرانین گفت «خوب.»
«کلاسهات چطوره؟»
«خوبه. بیشتر از قبل از تدریس لذت میبرم.»
آنقدرها هم لذت نمیبرد، ولی سختش بود توضیح بدهد چرا.
ماریلو به نظر راحت میآمد. با ماشین به سمت کوهستان رفتند. در طول جادههای حاشیهی شهر که کرانین با جورج کشف کرده بود پیش رفتند تا به دریاچهی آبی کشیدهای رسیدند که شکل یک پرندهی در حال پرواز بود. کرانین ماشین را خاموش کرد و از وسط چندتا کاج پراکنده رد شدند و به سمت آب رفتند. به پیشنهاد او، پیاده دریاچه را دور زدند. بیشتر از یک ساعت طول کشید و ماریلو گفت چند سال بوده که این همه راه نرفته.
کرانین گفت «لذتهای زندگی ارزونن.»
ماریلو گفت «نه، نیستن.»
کرانین دنبال بحث را نگرفت. حرفی از بار گذشتهای که با هم بودند، نمیزدند؛ درواقع چیزی هم برای گفتن نبود. زیبایی ِ روزْ کرانین را سر حال آورده بود ـ یادش آمد دیشب خواب مارج را دیده و با حالی ناجور بیدار شده. ولی حالا پیش خودش اعتراف کرد که همراهی ماریلو قدمزدن دور دریاچه را لذتبخش کرده. همان طور که ماریلو کنارش نشسته بود و رفته بود توی بحر دریاچه، کرانین دید ماریلو هم درست مثل باقی زنهایی است که میشناسد، نه بهتر نه بدتر. کرانین دید که ماریلو اشتباههای خودش را دارد، او هم اشتباههای خودش را. با این حال، و با اینکه سعی میکرد حرفهایی را که ماریلو به او زده بود، فراموش کند، فا.حشه بودن ماریلو همچنان روی اعصابش بود. ماریلو مردهای زیادی را دیده بود؛ کرانین جرات نداشت حدس بزند چه قطار دورودرازی بوده. هیچکس را مثل ماریلو ندیده بود، و بودن ماریلو در کنارش حس غریبی داشت. ولی فکر کرد زمان حال چه چیز عجیبی است. در زمان حال، فرد همان چیزی است که هست و دارد میشود، نه چیزی که قبلا بوده. ماریلو همین دختری بود که پاهای گوشتالو اما خوشتراش داشت و پیرهن زرد پوشیده بود؛ همین دختری که جوری کنار او نشسته بود انگار که اساسا جاش آنجاست. کرانین فکر کرد عجب درس جالبی! اگر به گذشته راه بدهی، خودش را قاتی همهچی میکند. مردم از گذشته میترسند چون فکر میکنند آینده را نشان میدهد؛ درحالی که اگر آدم بفهمد که زندگی چقدر عوض میشود و اگر تمرکز کند روی وضعیتِ بعد از عوض شدنش، و با وضعیت فعلی زندگی کند، گذشته هیچ دخلی به آینده ندارد. دوباره به فکر دوستشدن با ماریلو افتاد.
ماریلو بلند شد و برگهای سوزنی کاجها را از پیرهنش تکاند. گفت «هوا داغه. از نظر شما اشکالی نداره من لباسامو درآرم یه تنی به آب بزنم؟»
کرانین گفت «نه، راحت باش.»
ماریلو پرسید «خودتون نمیآین چرا؟ میتونین شورتتون رو درنیارین، بعدا تو آفتاب خشکش کنین.»
کرانین گفت «نه، فکر نکنم. زیاد اهل شنا نیستم.»
ماریلو گفت «من هم نیستم. ولی آب رو دوست دارم.»
ماریلو زیپ پیرهنش را باز کرد و از بالای سرش درآورد. بعد کفشها را از پا کند، زیرپوش کوتاهش را درآورد، و لباس زیر سفیدش را هم کند. کرانین از پُری هیکلش و زیبایی سینههاش لذت برد. ماریلو رفت داخل آب، لرزید، و شروع کرد به آبتنی. کرانین نشسته بود و تماشاش میکرد. یک دستش را دور زانوهاش انداخته بود و سیگار میکشید. ماریلو کمی شنا کرد. پوستش زیر نور آفتاب برق میزد. از آب بیرون آمد، شورتش را پوشید، بعد همان طور که موهای نمناکش را دوباره مرتب میکرد، گذاشت آفتاب تنش را خشک کند. تن خیسش حال کرانین را دگرگون کرده بود.*
وقتی ماریلو لباس پوشید، کرانین پیشنهاد کرد با هم بروند شام بخورند و ماریلو قبول کرد. «ولی اول بیایین خونهی من یه مشروبی بخوریم. میخوام نشونتون بدم چه طوری درست میکنم.»
کرانین گفت که بدش نمیآید.
در راه برگشت، ماریلو افتاده بود روی دور پرحرفی. برای کرانین از بچگیهاش حرف زد. پدرش کشاورزی بود که در آیداهو یک مزرعهی کوچک گندم داشت. یک خواهر شوهرکرده داشت؛ با دوتا برادر که هر دو زن گرفته بودند. گفت برادر بزرگتره یک حرامزادهی واقعی است.
ماریلو گفت «الان دیگه پولوپلهای به هم زده که بیا و ببین. یکبند از لطف و رحمت خدا حرف میزنه ولی قلبا حرومزادهس. سیزدهسالم که بود، یه روز تو اصطبل، منو خوابوند افتاد روم، با اینکه من اصلا نمیخواستم.»
کرانین گفت «یا عیسامسیح! زنای محارم کردی؟»
«بچه بودم.»
کرانین گفت «چرا اینا رو پیش خودت نگه نمیداری؟ واسه چی فکر میکنی من دلم میخواد اینا رو بشنوم؟»
«حسم میگه بهتون اعتماد دارم.»
کرانین داد زد«نداشته باش، اعتماد نداشته باش!»
کرانین او را یکراست برد دم در خانهاش، پای جدول خیابان پیادهاش کرد، بعد گازش را گرفت و رفت.
صبح فردا ماریلو در کلاس کرانین حاضر نشد، و چند روز بعدتر برگهی انصرافش آمد.
پایان بخش دوم
۳
یک هفته بعد، کرانین یک روز ماریلو را دید که داشت با جورج گتز قدم میزد. قلبش از درد حسادت به تپش افتاد. فکر کرده بود از شر هوسش به دختر خلاص شده، اما دیدن او کنار نقاش و با انرژی حرف زدنش و اشتیاق جورج، و خوشسرولباسیاش ـ پیرهن سفید تابستانی تنش بود ـ و ماشاءالله، سرحالی و قبراقیاش بدون کرانین، در دل کرانین حسرت و حسادت برانگیخت. فکر کرد نکند عاشقش باشد. آنها را تماشا کرد که از پلههای ساختمان هنر بالا رفتند و، با اینکه هیچ دلیل موجهی برای این فکرها نداشت، آنها را در آغوش هم مجسم کرد، برهـنه، روی کاناپهی استودیو جورج. تاثیر این خیال بر او هولانگیز بود.
کرانین فکر کرد خدایا، با همون فلاکتی که سر مارج داشتم، درگیر این یکی شدم. نمیتونم دوباره روز از نو روزی از نو.
به هر دری زد تا ماریلو را، شک لجوج مدامش به وجود رابطهای بین او و نقاش را، از سرش بیرون کند، ولی یاد بدن او لب دریاچه، و تجسم تجربهای که با مردها داشته بود، مثلا کاری که شاید داشت با جورج میکرد، و چه بسا با خود او هم میکرد اگر با هم دوست شده بودند، اوضاع را خرابتر میکرد. فکر کردن به تجربههای ماریلو مثل این بود که بخواهد درد یک زخمش را با چاقوزدن به جای دیگرش از بین ببرد. تنها کاری که آراماش میکرد این بود که مست شود، ولی وقتی مستیاش میپرید، اندوهگینتر میشد.
یک روز صبح، از زور حسودی ـ این بیفایدهترین احساس از میان همهی احساسات ـ چندین و چند ساعت در ایوان بزرگ مدرسهی معماری رو بهروی ساختمان هنر، آن طرف خیابان، منتظر آنها شد. حسادت، حالا، از همیشه هم بیفایدهتر بود؛ چون با اینکه آن همه آسمانریسمان بافته بود و سعی کرده بود به گذشته نگاهِ مثبت، یا زیادی مثبت، داشته باشد، باز هم این دختر برایش مهم نبود، اصلا مهم نبود. اولش نمیدانست چرا منتظر است، فقط میدید مجبور است، شاید برای اینکه خودش را راضی کند که آنها با هم رابطه دارند، یا ندارند. آن روز هیچ کدام آنها را ندید، اما بعدازظهر روز بعد، نقاش را از دور تا آپارتمان ماریلو دنبال کرد. نقاش کمی قبل از ساعت ۵ داخل ساختمان شد، و ساعت ده و نیم، در حالی که کرانین، چند خانه آنورتر، آن طرف خیابان، زیر درختی ناراحت و منتظر ایستاده بود، بیرون آمد. کرانین تمام شب چشم روی هم نگذاشت.
نگران بود که ماجرا برایش خیلی سنگین تمام شود، و به راههایی فکر میکرد که آراماش کند. آیا بایست به دختر زنگ میزد و از او میخواست به کلاسش برگردد تا دوباره رابطهشان خوب بشود؟ یا اگر این کار به معنی درگیرشدن با دفتر آموزش بود، آیا نمیتوانست فقط زنگ بزند و برای رفتاری که کرده بود عذر بخواهد، بعد پیشنهاد کند به دوستیشان ادامه بدهند؟ یا آیا میتوانست جورج را با گفتن از گذشتهی ماریلو فراری بدهد؟
نقاش آدمی اهل خانواده بود، آنهم از آن محتاطهاش، و کرانین حتم داشت که نقاش اگر فکر کند کسی شک کرده که او با ماریلو رابطه دارد، بیبروبرگرد با ماریلو به هم میزند ـ میخواست سایهاش بالای سر دخترهاش باشد. اما پشت سر ماریلو برای نقاش حرف زدن آنقدر کار کثیفی بود که کرانین نمیتوانست خودش را به آن راضی کند. با این حال، اوضاع آن قدر خراب بود که آخرش تصمیم گرفت با جورج حرف بزند. کرانین میدید اگر خاطرش جمع شود که نقاش با ماریلو رابطه ندارد، حسادتش از بین میرود و این دختر از ذهن خودش پاک میشود.
کرانین به جای اینکه منتظر شود که یک روز نقاش از دفتر یا استودیوش بیرون بیاید، منتظر شد که نقاش یک بار دیگر او را به گشتوگذار در طبیعت برای طراحی دعوت کند. خوشحال بود که فرصتی پیدا کرده که موضوع را پیش بکشد. لب جنگل نشسته بودند. جورج داشت روی آبرنگ کار میکرد که کرانین حرف دختر را پیش کشید و ازش پرسید آیا میداند که او چندسال در سانفرانسیسکو فا.حشه بوده یا نه.
جورج قلممو را با کهنهای پاک کرد، بعد از کرانین پرسید این اطلاعات را از کجا آورده.
کرانین گفت که از خود دختر شنیده. «شوهرش ترتیب کار رو داده بود و پولها رو باهاش قسمت میکرد. بعدا که دختره رو ول میکنه، دختره کارشو کنار میگذاره.»
جورج گفت «عجب تخم حرومی بوده.» مدتی کار کرد، بعد روکرد به کرانین و پرسید «چرا اینو به من میگی؟»
«فکر کردم باید بدونی.»
«چرا باید بدونم؟»
«دانشجوت نیست مگه؟»
«نه، نیست. یه روز اومد تو دفترم و پیشنهاد داد مدل بشه. این دوروبرها سخت میشه دختری رو پیدا کرد که مدل بیلباس بشه، من هم قبول کردم. همین. بین ما فقط همینه.»
دستپاچه به نظر می رسید.
کرانین رو برگرداند. «من نگفتم چیزی بین شماس. فقط فکر کردم شاید بخوای بدونی. فکر نمیکردم دانشجوت نباشه.»
جورج گفت «خب، حالا میدونم، ولی هنوز هم میخوام مدلم بمونه.»
«آره خب، چرا نه.»
جورج گفت «ممنون که گفتی. گاهی حس میکردم یهخرده هرزگی توشهها. ارزش نداره آدم درگیر بشه.»
کرانین که خودش هم زده شده بود*، گفت «راستش رو بخوای، جورج، من هم همچین پاک نیستم. خواستم دختره رو ببرم تو رختخواب.»
«جدی؟»
«نه.»
جورج گفت «من که تقریبا بردمش.»
کرانین درست نفهمید که نقاش بالاخره او را برده یا نبرده، ولی مطمئن بود که دیگر جرات نمیکند به ماریلو نزدیک شود. وقتی به خانه رفت، هم خیالش راحت شده بود و هم حسی از شرمندگی داشت که باعث شد با خودش حرف بزند، ولی آن شب بهتر خوابید.
پایان بخش سوم
۴
چندشب بعدتر، ماریلو زنگِ خانهی کرانین را زد، از پلهها بالا آمد و وقتی آمد توی آپارتمانش، گفت میخواهد با او حرف بزند. کرانین که با پیژامه و روبدوشامبر داشت کتاب میخواند، بهش اسکاچ تعارف کرد ولی ماریلو رد کرد. ماریلو رنگ به صورت نداشت، چهرهاش تلخ بود. شلوار لیوایز پوشیده بود با بلوزی گشاد، موهاش باز شده بود.
ماریلو به کرانین گفت «نگاه کنید. نیومدهم اینجا که لطفی بهم بکنید، ولی میخوام بدونم از من چیزی به استاد گتز گفتید؟ یعنی از چیزایی که از سانفرانسیسکو به شما گفتم؟»
کرانین پرسید «اون گفت که من گفتم؟»
«نه، ولی ما میونهی خوبی با هم داشتیم، بعد یهو رفتارش با من عوض شد. گفتم حتما یکی یه چیزی بهش گفته. بعد فکر کردم هیچکی هیچی نمیدونه جز شما، پس شما باید بهش گفته باشی.»
کرانین اعتراف کرد. «فکر کردم که باید بدونه، با توجه به عواقبش.»
ماریلو با اوقاتتلخی پرسید «مثلا؟»
کرانین منومن کرد. «اون زن داره با سه تا بچه. ممکنه مشکلات جدیای پیش بیاد.»
«به خود خاکبرسرش مربوطه.»
کرانین اعتراف دیگری کرد. «معذرت میخوام ماریلو. تنها چیزی که میتونم بگم اینه که زندگی من تازگیها قاتی و پیچیدهس.»
«مال من چی؟» روی صندلی نشسته بود، سرش را چرخاند و گریه کرد.
کرانین برایش مشروب ریخت ولی ماریلو نگرفت.
«دلیل اینکه اون چیزها رو براتون گفتم اینه که فکر کردم شما یه مردی هستی که میتونم بهش اعتماد کنم و باهاش دوست باشم. اونوقت درست برعکس شد. متاسفم که چیزی که بهت گفتم این قدر اذیتت کرد، ولی چیزهای خیلی بدتری از این هست، یه چیزی هم که میخوام بدونی اینه که من دیگه اذیت نمیشم. با زندگیم کنار اومدهم.»
کرانین گفت «من نیومدهم.»
ماریلو گفت «به من هیچ ربطی نداره.» و با اینکه کرانین از او خواست بماند، رفت.
بعدش، کرانین فکر کرد ماریلواز زندگیش چیزی یاد گرفته که من از زندگی خودم یاد نگرفتهام. و دلش برای ماری لو سوخت، از کاری که با ماریلو کرده بود ناراحت بود. کرانین پیش خودش فکر کرد کار سادهای نیست که آدم اخلاقی باشد. قبل از اینکه برود بخوابد، به این نتیجه رسید که پاییز به کالج برنگردد و تدریس را کنار بگذارد.
*
روز جشن فارغالتحصیلی، کرانین ماریلو را ، با همان پیرهن زردش، در خیابان دید. ایستادند که با هم حرف بزنند. ماریلو چاق شده بود، ولی حالش خوش به نظر نمی رسید، و همان طور که راه میرفتند، شکم ماریلو قاروقور کرد. ماریلو خجالتزده با دست، شکمش را پوشاند.
گفت «مال درس خوندنه. بدجوری واسه امتحانهای آخر ترمم هول داشتم.دکتر درمانگاه گفت مراقب باشم که کارم به زخم معده نکشه.»
کرانین به او توصیه کرد که «سلامتیت از همهچی مهمتره.»
با هم خداحافظی کردند. کرانین دیگر هیج وقت او را ندید، ولی یک سال بعدتر، در شیکاگو، از او نامهای به دستش رسید. نوشته بود که هنوز توی کالج است، دارد مدرکش را میگیرد، و امیدوار است که روزی درس بدهد.
ادامه دارد