مکس آدلر، که ماه نوامبر از شهر رد می شد، به استاد سابق معماریاش، کِلِم هریس، تلفن کرده بود، و بیدرنگ و صمیمانه، برای همان شب به صرف شام در خانهی او در همپستد دعوت شده بود تا با چند دوست خوب و همسر جوان او کلارا آشنا شود.
زن کلم از احترام شوهرش نسبت به ادلر حرف زد. «دربارهی شما چیزهایی میگه که معمولا دربارهی شاگردهای قدیمیش نمیگه ـ اینکه لیاقت موفقیت فعلیتون رو داری. شما بودی که تازه دو سال از مدرکگرفتنت گذشته بود که مدال ملی ایای رو بردی، نه؟»
ادلر، خوشوقت، توضیح داد «مدال که نه. یه جایزه افتخاری بود برای خونهای که طراحی کردم.»
در ضیافت شام، ادلر مرد سنگین گوشتالویی*بود با سروضع بیقید سنتی** و ۱۰۰ کیلو وزن داشت.
زن هریس گفت «منم منظورم همین بود.» و دستپاچه خندید و ادلر تصور کرد که او اغلب خندههای دستپاچه میکند. زن بدن پُری داشت و سادگی ظریفی داشت، و موهای قهوهای را از پشت جمع کرده بود. وقتی زن سوال کرد، ادلر جواب داد سی و دو سالش است، و کارلا گفت این برای مرد سن خوبی است. ادلر میدانست شوهر او دو برابر سن دارد. کلارا رک و بذلهگو بود، with a certain intensity of expression، و تقریبا بلافاصله به ادلر گفت دوستی برایش ارزش زیادی دارد.
آن شب، در طول شام بود که کلارا به ادلر خبر داد که یادداشت توی جیب ادلر است.
سر میز شش نفر بودند، در اتاقی با دیوارهای چوبی و پنجرههای پیشآمده که روی لبههاشان باغچههای باریکی از گلهای داودی و بگونیا داشت. جز میزبانها زوج میانسالی هم بودند ـ آقا و خانم لوین ـ رالف لوین همکار هریس بود توی مدرسه معماری دانشگاه کلمبیاـ و شاید برای اینکه حفظ توازن جمع با حضور ادلر، منشی هریس، شرلی فیشر، هم دعوت شده بود ـ زن طلاقگرفتهای که مچ پاهاش باریک بود و چشمهاش پر آب بود و دامنی بلند به رنگ آبی آسمانی داشت و راحت حرف میزد و مشروب میخورد. هریس آزادانه شیشهی شراب را از توی سبد برمیداشت و سر میکشید؛ سر میز عریض و ظریف، روبهروی کارلا نشسته بود که دائم حواسش بود همه چیز همان جور که باید، باشد. شوهرش هر از گاه لبخند تشویقآمیزی به او میزد.
مکس ادلر سمت راست هریس نشسته بود، روبهروی لوین که آن طرف میز بود. سمت راست ادلر خانم لوین بود، که کم حرف میزد و خوب گوش میکرد و صورتی ریز و گلانداخته داشت. کارلا، وقتی هریس داشت از توی قدح سوپخوری قشنگشان، ملاقهملاقه سوپ لاک پشت توی کاسهها میریخت و گفتو گوها گرم و سرزنده شده بود، خیلی نامحسوس خم شد نزدیک ادلر و یواش گفت «اگه سورپریز دوست داری، هر وقت تونستی، دست کن تو جیب چپت.» و با اینکه ادلر نمیدانست کی وقت مناسب است، بیقید، دست کرد توی جیب کتش و دستش به یک کاغذ تاشده خورد. بعد از مدتی، دستش را به نرمی بیرون آورد و یادداشت را کف دستش خواند.
اگر کسی سر میز متوجه میشد که سر ادلر یکلحظه به سمت پایین خم شده، ممکن بود از خودش بپرسد که آیا دارد مخفیانه دعای سفره میخواند، یا شاید هم به ساعت مچیاش نگاه میکند که ببیند کی میتواند خودش را زودتر به قطار شهر برساند؛ ادلر فکر کرد اصلا جای نگرانی نیست. او داشت مؤدبانه یادداشت این خانم را میخواند، خودش هم که چیزی را شروع نکرده بود. روی برگهی زرد خطدار با خطی ریز، صرفا نوشته شده بود «چرا همهی ما فکر میکنیم باید خوشبخت باشیم؟ چرا فکر میکنیم این شرط لازم زندگی است؟» ادلر، که این دست سؤالها را همیشه جدی میگرفت، تا چند لحظه نمیدانست در جواب چه باید بگوید.
این خانم میتوانست سؤالش را خیلی ساده وقتی توی ایوان سرپوشیده کوکتل میخوردند بکند و او هم تا جایی که از دستش برمیآمد، جوابش را میداد، ولی بعد با خودش فکر کرد که آن موقع، خانم نگران شام بود و چند بار هی رفته بود توی آشپزخانه و آمده بود بیرون؛ چندبار هم مجبور شده بود با پرستاربچه هم سروکله بزند که بچهها را برده بود بخواباند؛ و واقعا گرفتارتر از این بود که بتواند با یکی از مهمانهاش پی گفتوگویی را بگیرد. با این حال، از آنجا که خانم سؤالش را شفاهی نکرده بود، ادلر حس کرد باید به این واقعیت که خانم این امر را ضروری دیده که سؤالش را بنویسد و توی جیب او بیندازد احترام بگذارد. ادلر فکر کرد اگر این راهی بوده که خانم را به بروز و بیان احساسش وا داشته، باید جوابش را با یادداشت بدهد. زن به شوهرش نیمنگاهی انداخت، مردی که پا به سن گذاشته بود ولی از آخرین باری که ادلر دیده بودش همچنان پرانرژی بود ـ شوهرش با دقت رفته بود توی بحر حرفهای شرلی. ادلر از پای میز بلند شد و عذرخواهی کرد ـ گفت باید برود عینکش را بیاورد ـ و رفت که روی یک تکه کاغذ یادداشت، چیزی بنویسد. وقتی برگشت، با اینکه اینجور بازیها معذبش میکرد، یواش برگه را دراز کرد طرف خانم، و بیاینکه قصدی داشته باشد، دستش به رانهای برهنهی گرم او خورد، بعد هم به انگشتهای باریکش که کاغذ را میگرفت.
ادلراولش وسوسه شده بود که بنویسد خوشبختی دیگر دغدغهی خودش نیست ـ یا داریش یا نداریش، و وقتی سرت شلوغ است، چرا بیخودی مغزت را با فکر خوشبختی درب و داغان کنی، ولی این را ننوشته بود. فقط تند نوشته بود «پس چی. زندگی یک چیز کوتاه سخت است، اگر ازش زرنگتر نباشی.»
کارلا به ورقهی توی دستش نگاهی انداخت، در دست دیگرش چنگالش بود که فرو کرده بود توی یک تکه فیله ماهی. به نظر میرسید حالش گرفته نشده. قیافهاش باز شده بود، حالت صورتش خنثی و کمی سرد بود. با یک کاسه خالی سالاد رفت توی آشپزخانه و، وقتی دوباره روی صندلیش نشست، بیسروصدا یادداشت دیگری به دست ادلر داد: «می خوام بچههام رو ببینی.»
ادلر همین جور که کاغذ را توی جیبش میگذاشت، موقرانه سر تکان داد. شوهرش که دوباره بلند شده بود لیوانهای شراب را پر کند، با محبت به زنش، کارلا، که لبخند محوی به لبهاش بود خیره شد. بقیه در سکوت داشتند غذا میخوردند، ولی ظاهرا حواسشان نبود. کارلا لبخندی شبیه لبخند شوهرش تحویل او داد؛ ادلر مانده بود که این زن چرا او را درگیر چنین بازی عجیبی کرده، و حس کرد آن دو حالا جوری با هم ارتباط دارند که سرشب، وقتی وارد این خانه شده بود، فکرش را هم نمیکرد. هریس، پشت سر ادلر، همان جور که لیوان او را از شراب پر میکرد، دستش را با محبت روی شانهی شاگرد سابقش گذاشت. ادلر که وقتی وارد خانه شده بود، با دیدن استاد قدیمیاش بعد از این همه سال خیلی احساساتی شده بود، حالا حس میکرد دارد در مقابل دست او مقاومت میکند.*
بعدتر، وقت خوردن برندی در اتاق نشیمن از گفتوگو با هریس لذت برد؛ اتاق دلبازی بود، به تخمین ادلر بیست و چهار در سی، و هم مبلمانش هم پرده و تزییناتش با سلیقه و راحت بود- یک گلدان گل مینای طلایی و سوسن شاستا روی شومینه اش بود و چند تا تابلو نقاشی مدرن با رنگهای روشن به دیوارهاش.
استاد مردی بود قدبلند و خوش پوش، با ریش جوگندمی مرتب، صورتش سرخی محوی داشت، و پازلفیهاش پرپشت بود؛ کت بلیزر سبز پوشیده بود با پیرهن نارنجی و کراوات سفید. از کار اخیر ادلر ـ که چندتا از اسلایدهای آن را ادلر قبلا برایش فرستاده بود ـ خیلی تعریف و تمجید میکرد. ادلر یک بار دیگر از این توجه هریس از او تشکر کرد. هریس همیشه مردی مهربان و معلمی بانفوذ بود.
هریس پرسید «الان تو خط چی هستی؟» بعد از دو شات برندی، حالا باز داشت اسکاچ و سودا می خورد. به صورت بزرگش رنگ دویده بود. چشمهای پرآبش را با دستمالی پاک کرد. ادلر یک آن به خودش آمد و دید چقدر زیاد به سمت در اتاق نشیمن نگاه میاندازدـ چشمبهراه آمدن دوبارهی زن او.
ادلر گفت «همون پروژهای که تو اسلایددیواریها دیدید. شما چی؟»
«مشغول بازسازی چندتا واحد فقیرنشین واسه یه شرکت ساختمانی خصوصی کمدرآمد. پولش خیلی کمه. کم و بیش خیریهس.»
«خود من هم باید بیشتر از این کارا بکنم.»
هریس یک لحظه ادلر را ورانداز کرد، بعد گفت «یه کم چاق نشدی، مکس؟»
ادلر اعتراف کرد «زیاد میخورم.»
«باید حواست به وزنت باشه. هنوز هم عین دودکش سیگار میکشی؟»
«نه دیگه.»
«bully. کاش میشد کارلا رو هم راضی کنم که کم کنه.»
زنش وقتی دوباره پیداش شد، موها را شانه زده بود. پیرهن سبزی را که قبلا تنش بود حالا با پیرهن کوتاه قلابدوزیای با طرح توت فرنگی عوض کرده بود، زیرپوش سفیدش از زیر بافت پارچه پیدا بود. رنگ گرم پیرهن، صورتش را گل انداخته بود. زن جذابی بود.
کارلا دستپاچه خندهای کرد و گفت «لااقل یه لیوان روغن و آب ریخت روش.»
«فکر میکردم زیاد از این خوشت نمیآد.»
«من کی همچین چیزی گفتم؟ خوشم میآد. خیلی خوشم میآد. از اون بنفشئه خوشم نمیآد ـ خاکبرسر، زیادی رنگش جیغه.»
هریس، همانجور که لیوانش را سر میکشید، به طرزی خوشایند سری تکان داد. چیز دیگری در سرش بود. «کاش از این به بعد هروقت کمک خواستی، داشته باشیش.»
کارلا پرسید «کمکِ چی؟»
«تو آشپزخونه رو میگم.» لحنش محبتآمیز و نگران بود.
«تمیزکاری پشت سر استفانی. اینش عملگیه.»×
مکس گفت «غذای فوقالعادهای بود.»
کارلا از او تشکر کرد.
هریس اصرار کرد: «باید یه پیشخدمت داشته باشیم که سر مهمونیهای شام کمک کنه. گاهیوقتها پیش میآد که مهمونها یه نگاه هم نمیبینندت. کاش یه کم از این همه وسواست میزدی. خیلی بدم میآد که از مهمونیهای خودت لذت نمیبری.»
«از این یکی دارم لذت میبرم.»
مکس سر تکان داد.
هریس گفت «خودت میدونی من چی میخوام بگم.»
«کلم، من تو مهمونیهای کوچیک دوست ندارم پیشخدمت تو دستوپام باشه؛ همین.»
کارلا به ادلر گفت که استفانی هم یکی دیگر از دانشجوهای هریس است.
خندید. «پدر همهی ما.»
هریس گفت «استفنی به پولش احتیاج داره.»
بعد کارلا از ادلر پرسید به نظر او لباسش بهش میآید یا نه.
ادلر گفت بله.
«زیادی کوتاهه؟»
مکس ادلر گفت «نه.»
هریس گفت «من نگفتم هست.»
تلفن زنگ زد و هریس گوشی را برداشت. یکی از دانشجوهای هریس بود که داوطلب دورهی دکترا بود. هریس همان جور که به شوخی، با انگشت به کارلا دست میزد، سر صبر با دانشجوش حرف میزد.
ادلر و کارلا روی یک مبل دستهدار دونفره که روبهروی شومینهی پر از گل بود نشستند. کارلا زیر لب گفت که وسط بالشها یک یادداشت است. مکس ادلر، همان جور که حرف میزدند، یادداشت را پیدا کرد و سُر داد توی جیبش.
«بعد میخونم.»
ولی کارلا از روی صندلی بلند شد، انگار که بخواهد به او فرصت خواندن بدهد. بعد رفت خودش را انداخت کنار آدا لوین که روی کاناپهی بلند بژ پای دیوار سمت چپی نشسته بود. رالف لوین که داشت برندی میخورد رفته بود توی بحر حرفهای کلم هریس پای تلفن. شرلی فیشر هم راهش را کج کرد رفت سمت مهمان آن شب، مکس ادلر.
شرلی فیشر تاپ کوتاه سفید پوشیده بود با پیرهن زنانه با دامن نه کوتاه نه بلندِ چاکدار و راحت اهل لاسزدن بود. وقتی پا روی پا انداخت، ران باریک بلندش بیرون افتاد.
«زنهای پیرتر واسهتون جالب نیستن، آقای ادلر؟» صداش کمی خش داشت.
«شما که پیر نیستی.»
شرلی گفت چه خوب. ولی بعد کارلا برگشت. هریس هنوز داشت سر صبر با تلفن حرف میزد. ادلر به این نتیجه رسید که رنگ لباسهایی که هریس پوشیده، بهخوبی، به رنگ تابلوهای روی دیوارها می آید. مکس ادلر وقتی دانشجو بود، هریس کتوشلوارهای طوسی میپوشید با پیرهن سفید.
کارلا پرسید «میشه پنجدقیقه بذاری ایشون بیان، شرلی؟ میخوام ادلر بچهها رو ببینه.»
ادلر گفت «مکس.»
«الان خواب نیستند؟»
«حالا هرچی. میخوام ببینیدشون ـ اگه دلتون بخواد.»
مکس گفت که دلش میخواهد.
مکس توانسته بود نگاهکی به یادداشت بیندازد: «هول نکن، ولی من ازت خوشم میآد.»
شرلی همان جور که برای خودش برندی میریخت گفت «خوش بگذره بهتون.»
کارلا گفت «حتما.»
همان جور که از پلهها بالا میرفتند، ادلر گفت «نمیخوام بیدارشون کنم.»
کارلا در را باز کرد و کلید چراغ را زد. در اتاق بچگانهی بزرگی با سهتا پنجرهی پردهدار، دو بچه توی دو تا گهواره خوابیده بودند. ادلر اول فکر کرد آنها دوقلوند، ولی نبودند. یکی دختر کوچکی بود با موهای فرفری بور روشن که توی گهوارهی سفید خوابیده بود، آن یکی نوزاد پسری بود توی گهوارهای نارنجی. گوشهی اتاق، کف زمین، یک زمین بازی گرد پارچهای بود پر از عروسک و اسباببازیهای چوبی. تعدادی قاب آبرنگ کوچک از جانورهای مختلف به دیوارها بود؛ کارلا گفت تابلوها کار خودش است.
«قبلاها آبرنگهای قشنگی میکشیدم.»
ادلر گفت که خیلی از اینها خوشش آمده.
«اینا رو که نمیگم. تابلوهام از طبیعت. دیگه وقت نمیکنم نقاشی بکشم.»
«بله، میدونم چی میگین.»
کارلا گفت «نه، نمی دونی.»
کارلا رفت کنار گهوارهی سفید و گفت «این ساراس. دوسالشه. استیو همهش یازدهماهشه. شونههاش رو نگاه! کلم گفته باید اینا رو پیش هم بذاریم که با هم دوست باشن. زن اولش بیبچه مُرد.»
ادلر گفت «میشناختمش.»
پسر که زیرپوش و لاستیکی داشت، به پهلو خوابیده بود و توی خواب، گوشهی پتو را مک میزد. شکل پدرش بود.
دخترک طاقباز خوابیده بود. لباس خواب زرد گلگلی تنش بود و عروسکی را به بغل گرفته بود. قیافهاش به کارلا شبیه بود.
ادلر گفت «چه بچههای دوستداشتنیای.»
کارلا کنار گهوارهی دخترک ایستاده بود. گفت «وای، بچههام. بچههای کوچولوم. جونم واسهشون درمیره.»
نردهی کنار گهواره را پایین داد و خم شد سارا را بوسید. سارا چشمها را باز کرد و به مادرش زل زد، بعد دوباره، لبخندبهلب، به خواب رفت.
کارلا عروسک را از دستش کشید و دخترک، آهی کشید و آن را ول کرد. بعد کارلا روی پسر پتو انداخت.
ادلر گفت «چه بچههای نازی.»
«بچههای کوچولوی ملوسم. بچههام. بچههام.» قیافهاش محبتآمیز و غمگین و روشن بود.*
«خیلی احساساتیام؟»
«نمیشه این جوری گفت.» مکس تحت تاثیر او قرار گرفته بود.**
کارلا کرکرهها را پایین داد، چراغها را خاموش کرد، و در را پشت سرشان آهسته بست.
[کارلا گفت]«بیا به کتابخونهم.»
کتابخانه اتاقی بود با دیوارهای بنفش کمرنگ و پردههای روشن با میزی و چرخخیاطی قابل حمل و یک حلقه عکس به دیوار روبهرو. پدر کارلا، که در کلمبوس اوهایو در کار بیمه بود، مرده بود. پدرش توی عکس پنجاه ساله بود، جلو ماشینش ایستاده بود. مادرش با قیافهی غمبار توی باغچهی گل خانهاش ایستاده بود. عکسی از کارلا که مال زمان کالجش بود، دختر جذاب موقری را نشان میداد با عینک سیمی، چشم و ابروی مشکی، و لبهای سفت پُر.* کتاب و صفحههای نت موسیقی و لیست خرید و نامه روی میزش پخش وپلا بود.
کارلا از ادلر پرسید بچه دارد یا نه.
«نه.» ادلر به او گفت مدت کوتاهی زن داشته و خیلی وقت پیش جدا شده.
«دیگه هیچ وقت ازدواج نکردی؟»
«نه.»
کارلا گفت «کلم وقتی خیلی جوون بودم باهام ازدواج کرد.»
«شما باهاش عروسی نکردی؟»
«منظورم اینه که من اصلا حالیم نبود دارم چکار میکنم.»
«اون داشت چیکار میکرد؟»
«داشت عروسی میکرد؛ با من که خیلی جوون بودم.»
کرکره را بالا داد و به شب خیره شد. چراغ خیابان از دوردست، پنجرهی خیس را روشن می کرد. «من همیشه شبهای بارونی، مهمونی شام میدم.»
کارلا گفت که دیگر باید بروند پایین پیش بقیه، ولی بعد در کمد را باز کرد و یک عکس گلاسهی بزرگ از یک پروژهی مسکونی را که در کلاس معماریاش با هریس انجام داده بود بیرون آورد.
مکس گفت کارش امیدوارکننده است. کارلا لبخندی زورکی زد.
ادلر گفت «واقعا میگم.»
کارلا گفت «من عاشق کارهای شمام. عاشق اینم که ریسک کردی**.»
«اگه حالا نتیجه بدن.»
«میدن، میدن.» به نظر میرسید کارلا میلرزد.
محکم هم را بغل کردند. کارلا خودش را به بدن او چسباند. با لبهای خیس، هم را بوسیدند، بعد کارلا با لبخندی دستپاچه خودش را عقب کشید.
«الان با خودشون میگن چی شده.»
مکس، تحریکشده، گفت «اون هنوز پای تلفنه.»
«بهتره بریم پایین.»
«شرلی واسهش کیه؟»
«یه فاحشهی دهنبسته***.»
«گفتم واسه هریس.»
«هریس دلش واسهش میسوزه. بچهی چهاردهسالهش الاسدی مصرف میکنه. هریس دلش واسه همه میسوزه.»
باز هم را بوسیدند، بعد کارلا از بغلش بیرون رفت و رفتند پایین.
هریس دیگر پای تلفن نبود.
کارلا به شوهرش گفت «بچههامون رو بهش نشون دادم.»
هریس لبخند زد. «پُز!»
مکس گفت «بچههای نازیاند.»
شرلی به او چشمک زد.
آرشیتکت با خودش فکر کرد حق دوستی هریس را از دست دادم. یک دقیقه بعد فکر کرد، ولی همیشه همهچی یهجور نمیمونه؛ نباید بمونه.
هریس به کارلا گفت «حالا لطفا چند دقیقه آروم بگیر. بذار نفست جا بیاد.»
«اول باید پول استفنی رو بدم.»
هریس به اتاقش رفت و با یک جعبه اسلاید رنگی برگشت. اسلایدها مال پروژهاش بود برای گروه پیمانکاری که محلههای فقیرنشین را بازسازی میکردند. اسلایدها قبل و بعد بازسازی را نشان میداد.
مکس، که در فکر کارلا بود، اسلایدها را وارسی کرد. اسلایدها را یکییکی جلو نور میگرفت. گفت این کار عالی انجام شده.
هریس گفت خوشحال است که مکس تایید میکند.
کارلا توی آشپزخانه پول استفنی را میداد. رالف لوین هم، که سیگار برگ می کشید، به اسلایدها نگاه می کرد؛ با اینکه گفت خودش این عکسها را گرفته. آدا و شرلی روی کاناپهی سبز سمت راست اتاق بودند، آدا رفته بود توی بحر حرفهای شرلی که یکبند راجع به اینکه پسرش الاسدی مصرف میکند حرف میزد.
کارلا با سینی نقره فنجان و نعلبکی چینی وارد شد.
گفت «همیشه قهوه رو دیر میآرم.»
رالف گفت «برای من چای بیار.»
کارلا گفت که تا یک دقیقهی دیگر چای میآورد.
همان جور که فنجانهای قهوه را تعارف میکرد، همراه با فنجان ادلر یادداشتی هم به دستش داد.
ادلر یادداشت را توی دستشویی خواند. «وانمود کن که داری میری دستشویی. بعد ته راهرو بپیچ دست چپ، به آشپزخونه میرسی.»
ادلر انتهای راهرو به چپ پیچید و از آشپزخانه سردرآورد.
با ولع هم را بوسیدند.
«کجا میتونیم هم رو ببینیم؟»
مکس پرسید «کِی؟»
«امشب، شاید؟ نمیدونم.»
«این دوروبرها متل نیست؟»
«دو تا خیابون اون ورتر.»
«اگه میتونی خودت رو برسونی، میرم اتاق میگیرم. میتونم تا فردا ظهر اونجا بمونم. تا شب باید بوستون باشم.»
«فکر کنم بتونم. من و کلم همین حالاش هم اتاق خوابهامون جداست. اون مثل جنازه میخوابه. امشب قبلِ رفتنت، بهت خبر میدم.»
مکس گفت «فقط یه علامت بهم بده. یادداشت ننویس.»
«ازشون خوشت نمیآد؟»
«چرا ولی ریسکه. اگه ببینه داری میدیش دستم چی؟»
«شاید واسهش خوب باشه.»
مکس گفت «من خوشم نمیآد وسط این ماجرا باشم.»
کارلا گفت «من دوست دارم یادادشت بنویسم. دوست دارم برای کسایی که دوست دارم چیز بنویسم. دوست دارم چیزایی رو که یهو به فکرم میرسه بنویسم. جوون که بودم، دفترچه خاطراتم پرِ فکرای هیجانانگیز بود.»
«من فقط میگم ممکنه خطرناک باشه. قبل از اینکه برم فقط یه علامت بده یا یه چیزی بگو، من منتظر میمونم تا بیای.»
«تابستون پارسال دفترخاطراتم رو سوزوندم ولی هنوز یادداشت مینویسم. همیشه برای آدمها یادداشت نوشتهم. باید بذاری همونی که هستم باشم.»
ادلر ازش پرسید چرا آن را سوزانده.
«مجبور بودم. پدرم رو درآورده بود.» زد زیر گریه.
ادلر از آشپزخانه بیرون رفت و به دستشویی برگشت. سیفون را کشید، دستهاش را شست، و دوباره برگشت توی اتاق نشیمن. همزمان کارلا با قیافهای خونسرد*، چای رالف را آورد.
مدتی توی اتاق از سیاست حرف زدند. بعد حرف کشیده شد به موسیقی و هریس صفحهگرامافون جدیدی از “آوازهای ویفرر” مالر را که خریده بود گذاشت. با وجود موسیقی، شرلی خیلی جدی به حرفش با رالف لوین، که هرازگاه خمیازهاش را میخورد، ادامه میداد. آدا و کارلا دربارهی خانهی جدید لوین حرف میزدند که قرار بود بهار که میرسد بسازند، و هریس و ادلر، روی کاناپهی بلند نخودیرنگ، دربارهی پیشرفتهای معماری بحث میکردند. هریس گفت «برم گرامافون رو خاموش کنم.» بعد صفحه را برداشت و برگشت و دنبالهی گفتوگو را گرفت و کار اخیر ادلر را جسورانهترین کارش خواند.
«این رو شما توی من ایجاد کردید.»
ادلر گفت احساسات استادش را قدر میداند. برای اولین بار حس کرد نمیداند به او چه بگوید و معذب شد. حالا دودل بود که به کارلا اصرار کند امشب از خانه بیرون بیاید یا نه. از یک طرف، باید قدرشناس هریس و وفادار به او میماند، از طرف دیگر میدید انگار عاشق کارلا شده.
توانستند جلو شومینه هم را ببینند، ادلر جور غریبی غافلگیر شد وقتی کارلا پچپچ کرد «یه چیزی تو راهته.» و یواشکی با یک تکه کاغذ دست ادلر را لمس کرد. ادلر همان جور که میچرخید، توانست بخواندش، بعد آن را کرد توی جیب شلوارش.
کارلا توی یادداشت نوشته بود «آیا زنی میتونه با کسی عشقورزی کنه بیاینکه بشناسدش؟»
«ما همیشه همین کارو میکنیم.»
«فکر میکنم تاحدی عاشقنم چون عاشق کارهاتم.»
ادلر گفت «کارم رو با خودم قاتی نکن. کار اشتباهیه.»
کارلا پچپچکرد که «امشب سر جاشه.»
همان طور که کنار هم پشت به شومینه ایستاده بودند، دستها را بردند پشت سر و دست همدیگر را فشار دادند.
کارلا، به آن ور اتاق، به شوهرش نگاهی انداخت و معذرت خواست و گفت باید برود بالا ببیند روی بچه ها پتو هست یا نه.
بعد از اینکه کارلا رفت طبقهی بالا، ادلر دنبال بهانهای گشت که او هم پشت سرش برود بالا، ولی همهی بهانههاش مسخره بود. ساعت از یازده گذشته بود و انتظار عصبیاش کرده بود.
کارلا وقتی از اتاق بچهها برگشت، به شوهرش گفت «کلم. استرس دارم.»
هریس بهش توصیه کرد «قرص بخور.»
ادلر جدیجدی رفت توی فکر که به کارلا بگوید قید امشب را بزند یا نه. شاید بهتر بود فردا صبح، وقتی هریس رفته بود، از متل به او زنگ میزد، بعد اگر کارلا هنوز هم حس میکرد که میتواند، آن موقع همدیگر را ببینند. ولی شک داشت که اگر امشب کارلا پیشش نیاید، فردا بیاید. برای همین تصمیم گرفت کارلا را مجاب کند که تا مطمئن شد شوهرش خوابیده، بیاید.
با خودش فکر کرد کارلا محض تنوع یک آدم جوان لازم دارد، برایش خوب است.
کنار کارلا روی کاناپهی سبز نشست. میخواست به او بگوید وقتی با هم بروند توی رختخواب، استرساش از بین میرود. کارلا، بیعلاقه، به حرفهای شرلی گوش میکرد که داشت دربارهی اینکه قضیهی مواد دارد دیوانهاش میکند حرف میزد. ادلر دل توی دلش نبود که یک نفر بلند شود، که او بتواند حرفش را به کارلا بزند. هریس که نزدیکشان ایستاده بود، داشت با آدا حرف میزد اما انگار گوشش به شرلی بود. کارلا وانمود کرد که حواسش به ادلر که کنارش نشسته نیست، ولی چیزی نگذشت که ادلر حس کرد دست کارلا دنبال جیب او میگردد. ادلر ناخودآگاه خودش را پس کشید.
ناگهان حس کرد جیبش منفجر خواهد شد. فکر کرد این زن تا ابد از این یادداشتها خواهد نوشت؛ طبیعتش همین بود. برای من هم نه، برای آدم بعدیای که به این خانه پا بگذارد و کاری کرده باشد که این زن آرزو داشته خودش بکند. ادلر تصمیم خودش را گرفت؛ میخواست یادداشت را نخوانده برگرداند. ناگهان هول کرد، فهمید اگر هم میخواست نمیتوانست آن را بخواند. چون یادداشت توی جیبش نرفته بود؛ افتاده بود کف زمین. منظرهی برگهی زرد تاخورده دم پاش حالش را بد کرد. کارلا جوری به یادداشت زل زده بود انگار دارد خوابی را دوباره تجربه میکند. یادداشت را طبقهی بالا توی کتابخانهاش نوشته بود. روش نوشته بود:
ادامه دارد
firm full lips*
I love the chances you take**
tight-jawed***
*.Her face was tender, sad, illuminated
**.Max was affected by her
* loose- fleshed heavy man
** dress with conservative carelessness
felt himself resist his touch *