نوشتهی برنارد مالامود
ترجمهی امیرمهدی حقیقت
یک روز صبح زود ایفریم الایهو به اتحادیه دانشجویان هنر زنگ زد و گفت دنبال مدل زن باتجربهای است که حاضر باشد برایش مدل برهنه شود. آقای الایهو به زنی که تلفنی با او حرف میزد گفت کسی را میخواهد دور وبر سی سال. «امکانش هست کمکم کنید؟»
زن از پشت تلفن گفت «اسمتون برام آشنا نیست. تا حالا با ما کار کردهید؟ بعضی از دانشجوهای ما مدل می شن ولی معمولا فقط واسه نقاشهایی که ما میشناسیم.» آقای الایهو گفت نه و توضیح داد که یک نقاش آماتور است ولی یک موقعی در آن جا درس خوانده است.
«استودیو دارید؟»
«یه اتاق نشیمن بزرگ دارم که خیلی نور داره.»
و دنبالش گفت «من جوون نیستم. ولی بعدِ سالها باز شروع کردهم به نقاشی. حالا میخوام یهکم مدل برهنه بکشم که باز حس و فرم دستم بیاد. متوجه هستید که، من نقاش حرفهای نیستم ولی تو کار نقاشی جدیام. اگه معرفای چیزی بخواید میتونم براتون جور کنم.» از زن پرسید نرخ مدلها چقدر است و زن، بعد از مکثی، گفت «ساعتی شش دلار و نیم.» آقای الایهو گفت نرخ قابل قبولی است. به نظر میرسید دلش میخواهد همچنان حرف بزند اما زن به او راه نداد. فقط اسم و آدرس او را یادداشت کرد و گفت احتمالا کسی را برایش سراغ دارد و شاید بتواند برای پس فردا برایش بفرستد. آقای الایهو از زن بابت توجهش تشکر کرد.
این گفتوگو روز چهارشنبه انجام شد. مدل صبح جمعه آمد. شب قبلش زنگ زده بود و ساعت آمدنش را با هم قطعی کرده بودند. چیزی از ساعت ۹ صبح نگذشته بود که مدل زنگ خانهی او را زد. آقای الایهو بلافاصله رفت دم در. آقای الایهو مرد مو سفیدی بود هفتاد ساله که در خانهای با نمای سیمانی نزدیک خیابان نهم زندگی میکرد و از فکراینکه این زن جوان را نقاشی کند هیجان زده بود…
مدل زنی بود با قیافهی سروساده، بیست و هفت ساله یا در همین حدود، و نقاش پیر چشمهای او را بهترین خصوصیتش دید. مدل در آن روزبیابر بهاری، بارانی آبی پوشیه بود. نقاش پیر از قیافهی او خوشش آمد ولی چیزی بروز نداد. مدل همان جور که محکم و جدی وارد اتاق میشد نگاه کوتاهی به نقاش انداخت.
نقاش گفت «روز به خیر.» و مدل جواب داد «روز به خیر.»
پیرمرد گفت «انگار دیگه بهار شده. درختها برگ نو دادهن.»
مدل گفت «میخواید کجا لباس عوض کنم؟»
آقای الایهو اسمش را ازش پرسید. مدل جواب داد دوشیزه پِری.»
«میتونی بری توی حمام، دوشیزه پری. یا اگه بخوای، اتاق من، ته راهرو، خالیه. اونجا هم میتونی. از حمام گرمتره.»
مدل گفت که برایش فرقی نمیکند ولی به نظرش بهتر است برود توی حمام.
پیرمرد گفت «هر جور راحتی.»
مدل نگاه سریعی به اتاق انداخت و پرسید «خانمتون هم خونهست؟»
«بنده از قضا بیوهام.»
بعد گفت زمانی یک دختر هم داشته ولی توی تصادف کشته شده.
مدل گفت متاسف است. «من زود لباس عوض میکنم میآم بیرون.»
آقای الایهو گفت «اصلا عجلهای نیست.»
دوشیزه پری رفت توی حمام، لباسش را در آورد و تندی برگشت. روبدوشامبر حولهای را از روی دوشش انداخت. سر و شانهاش باریک و خوشفرم بود. آقای الایهو پای میز آشپزخانه که رویهی میناکاری داشت ایستاده بود. میز توی اتاق نشیمن بود که پنجرهی بزرگی داشت. آقای الایهو محتویات دو تا لوله کوچک رنگ را روی میز خالی کرده بود و داشت با هم مخلوط میکرد. سه تا لوله رنگ دستنخوردهی دیگر هم روی میز بود. مدل پک آخر را به سیگارش زد و آن را روی در قوطی حلبی قهوه روی میز آشپزخانه خاموش کرد.
«اشکال نداره من هر چند وقت یکی دو پُک بکشم؟»
«اگه وقتهای استراحتمون باشه ایرادی نداره.»
«منظور من هم همین بود.»
مدل همان جور که او آهسته رنگهاش را هم میزد تماشاش میکرد.
نقاش یکراست به بدن برهنهی او نگاه نکرد؛ همان جور که سرش به کارش بود، به مدل گفت که برود روی صندلی پای پنجره بنشیند. روبه حیاط پشتی ایستاده بودند که یک درخت عرعر داشت. درخت برگهای تازه داده بود.
«میخواید چهجوری بشینم؟ پام رو بندازم رو پام یا نه؟»
«هر جوری خودت دوست داری. بیندازی نیندازی زیاد توفیر نمیکنه. هر جوری راحتتری.»
مدل انگار از این حرف جا خورد. نشست روی صندلی زرد پای پنجره و پا را انداخت روی پا. حالتش خوب بود.
«خوبه؟»
آقای الایهو سر تکان داد. گفت «خوبه. خیلی خوبه.»
قلم مو را برد وسط رنگی که روی میز قاتی کرده بود و بعد از اینکه نگاه کوتاهی به بدن برهنهی مدل انداخت شروع کرد به نقاشی. یک لحظه نگاهش میکرد، بعد زود رو میگرداند سمت بوم، انگار که از روبهرو شدن با مدل ترس داشته باشد. به نظر میآمد حواس مدل جای دیگری است. یک بار مدل برگشت سمت حیاط که درخت عرعر را تماشا کند و آقای الایهو برای لحظهای رفت توی بحرش و با خودش فکر کرد مدل توی درخت چی دیده.
بعد توجه مدل به نقاش جلب شد. به چشمهای نقاش نگاه میکرد، به دستهاش نگاه میکرد. آقای الایهو از خودش میپرسید نکند دارد کار ناجوری میکند. یک ساعتی که گذشت، مدل بیتابانه از روی صندلی زرد بلند شد.
آقای الایهو پرسید «خسته شدی؟»
مدل گفت «نه، موضوع این نیست. ولی دوست دارم بدونم هیچ معلوم هست داری چیکار میکنی؟ رکوراست بگم که فکر میکنم شما از نقاشی هیچی نمیدونی.»
آقای الایهو از این حرف جا خورد. باعجله روی بوم را با حولهای پوشاند.
بعد از لحظهای کشدار، آقای الایهو که بریدهبریده نفس میکشید، لبهای خشکش را تر کرد و گفت اصلا ادعا ندارد که نقاش است. گفت سعی کرده این را برای زنی که در مدرسه هنر با او تلفنی حرف زده بود هم خوب روشن کند.
بعد گفت «شاید اشباه کردهم که خواستم امروز بیایی تو این خونه. گمونم بایست یه کم بیشتر خودمو محک میزدم، که وقت کسی رو تلف نکنم. گمونم آماده نیستم کاری رو که میخوام، بکنم.»
دوشیزه پری گفت «واسه من مهم نیست که شما چقدر خودت ر و محک بزنی. راستش رو بخوای فکر نکنم اصلا منو کشیده باشی. فکر کنم هیچ علاقهای به کشیدن من نداری. فکر کنم به دلایلی که خودت میدونی فقط علاقه داری چشمهات رو تن لُخت من بلغزه. نمیدونم شخصا چه جور نیازهایی داری ولی حتم دارم بیشترشون هیچ ربطی به نقاشی نداره.»
«گمونم اشتباه کردم.»
مدل گفت «آره، گمونم اشتباه کردی.» حالا دیگر روبدوشامبرش را پوشیده بود و کمربندش را محکم بسته بود.
مدل گفت «من خودم نقاشم. مدل هم هستم چون که الان بیپولم ولی حقهبازی رو خوب میفهمم.»
آقای الایهو گفت «اگه اون کار غیرعادی رو نکرده بودم و حال و روزم رو برای اون خانم توی اتحادیه دانشجوهای هنر توضیح نداده بودم، الان حال بدی نداشتم.»
آقای الایهو با صدای گرفته گفت «متاسفم که این طوری شد. بایست قبلا خوب همهچی رو سبکسنگین میکردم. من هفتاد سالمه. همیشه زنها رو دوست داشتهم. اونوقت یه حس غمانگیز داشتم که دستم خالیه و تو این سن و سال زندگیم هیچی دوست زن ندارم. یکی از دلیلهایی که میخواستم باز نقاشی کنم، همینه. گیرم هیچوقت ادعا نداشتم که استعداد زیادی دارم. حالا فکر کنم اینو هم نمیدونستم که چقدر از نقاشی رو از یادم رفته. هم از نقاشی رو، هم از بدن زن رو. نمیدونستم بدنت چقدر تکونم میده، بعدش هم فکر اینکه زندگیم چطوری از دست رفته. به هوای خودم، دوباره نقاشی کردن حسم واسه زندگی رو از نو تازه میکرد. پشیمونم که معذب و اذیتت کردم.»
دوشیزه گفت «من واسه معذب شدنم پول میگیرم. ولی چیزی که شما نمیتونی بابتش بهم پول بدی این توهینه که بیام اینجا و خودم رو بدم دست چشمهای شما که رو تنم چرخ بخوره.»
«من قصد توهین نداشتم.»
«من همچین حسی داشتم.»
بعد، مدل از آقای الایهو خواست برهنه شود.
«من؟» آقای الایهو جاخورده بود. «واسه چی؟»
«میخوام نقاشیت کنم. شلوار و پیرهنت رو درآر.»
آقای الایهو گفت تقریبا هیچ وقت نشده زیرپوش زمستانیش را در بیارد، ولی مدل نخندید.
آقای الایهو، شرمنده از فکر اینکه به چشم مدل چهطوری به نظر میآید، لباسهاش را درآورد.
مدل با ضربههای تند قلم هیکل او را طراحی کرد. آقای الایهو مرد بدقیافهای نبود ولی حس بدی داشت. وقتی مدل طرح را کشید، قلمموی نقاش را فرو برد توی لکه رنگ سیاهی که از لولهی رنگ خالی کرده بود و طرح او را سیاه کرد.
آقای الایهو مدل را تماشا میکرد که از او تنفر داشت ولی چیزی نمیگفت.
دوشیزه پری قلممو را انداخت توی سطل آشغال و برگشت توی حمام و لباس پوشید.
پیرمرد چکی نوشت به مبلغی که توافق کرده بودند. خجالت میکشید اسمش را پای چک امضا کند ولی امضا کرد و داد دستش. دوشیزه پری چک را انداخت توی کیف بزرگش و رفت.
آقای الایهو فکر کرد که مدل قیافهی چندان بدی نداشت اما از نزاکت و ظرافت خالی بود. بعد پیرمرد از خودش پرسید «بیشتر از الانم تو زندگی چیزی واسهم مونده؟ یا دیگه فقط همینه؟»
به نظر میآمد جوابش آره است. گریه کرد که چقدر زود چقدر پیر شده.
بعد حوله را از روی بومش برداشت و سعی کرد صورت مدل را کامل کند، ولی قیافهی او را دیگر از یاد برده بود.
برنارد مالامود ۱۹۸۳
»
داستانهای دیگر مجموعه “هر روز با داستان ترجمه”: