
هکت پا گذاشت توی این افکار و خیالات، شاید، برای اینکه روی زنش را با روپوشی پلاستیکی بپوشاند، و با اینکه توی قبرستان، زیر درختهای خیس را گشت، ولی قبر او را پیدا نکرد. در خوابوخیالش، سنگ قبرها اسم نداشتند، ردیف نداشتند، شماره نداشتند، و با اینکه ساعتها گشت، چیزی نمیدید جز خود خیسش* را. قبری در کار نبود. چطور میشود روی زنی را پوشاند که جایی که قرار است باشد نیست؟این زن سلیا بود.
هکت با اینکه کموبیش در همهی عمرش اهل تجارت و بازار بود، زیاد کاغذ شخصی نگه نمیداشت، و آن روز صبح، با اینکه دستهی کوچکی از برگههای مختلف را ورق زده بود، چیزی که کمکش کند حولوحوش جای فعلی سلیا را پیدا کند نیافته بود؛ و بعد از یکساعتی نگاهانداختن به سنگ قبرها، دید که باید قیدش را بزند و یک ساعت بعد را هم با منشی جوان دفتر گورستان گذراند، که اسم او و اسم سلیا را توی کامپیوتر زد و آخرش هم یک مشت تاریخ تدفین و شماره قطعه و ردیف قاتیپاتی تحویلش داد که هکت را کفری کرد.
هکت به منشی جوان که هاج و واج شده بود گفت «ببین، عزیز من. اگه فقط تا همین جا می شه با این ماشین بری، برای اینکه کارمون راه بیفته، باید از یه راه دیگهای بریم، وگرنه من کاسهی صبرم تموم میشه. تا اونجا که به من مربوطه، این قبر الان یه تکهزمین گمشدهس، برای پیداکردنش هم باید یه کارراستراستی کنیم.»
«میشه بپرسم فکر میکنید من الان دارم چیکار میکنم؟»
«هرکاری داری میکنه، معلومه که کمک چندانی نمیکنه. این کامپیوتر علیالقاعده باید حافظهی ماشینی خوبی داشته باشه، ولی یا خرابه یا توش زنگ زده. قبول دارم که هیچ برگهای با خودم نیاوردم، ولی تا اینجا تنها خبری که کامپیوترت بهمون داده این بوده که خبری نداره که به ما بده.»
«چرا، به ما خبر داده که برای پیدا کردن اطلاعاتی که شما میخواید مشکل داره.»
هکت گفت «که یه صفر به صفرها اضافه میکنه. میخوام بهت بگم که چیز گمشدهای که داریم حرفشو میزنیم یه حلقهی عروسی نیست که گم شده. قبر گمشدهی یه خانمه که زمانی زن من بوده و من میخوام دوباره پیداش کنم.»
منشی که دختر خوشقیافهای بود، گوشی را برداشت و با دهن بسته با کسی که معلوم نبود کی بود چند کلمهای حرف زد، بعد صدای زنگ روی میزش بلند شد و به این ترتیب، هکت اجازه پیدا کرد به دفتر مدیر گورستان داخل شود.
«بفرمایید خدمت آقای گودمن.»
هکت جلو خودش را گرفت و نگفت «خوش به حال آقای گودمن.» فقط سری تکان داد، و پشت سر زن جوان وارد یک دفتر دیگر شد. زن به دری تقه زد و، وقتی که صدای دوستانهای از پشت در شنیده شد، رفت.
«بفرمایید تو، بفرمایید تو.»
هکت به خودش گفت «وقتی تقصیر من نیست، چرا باید نگران باشم.»
آقای گودمن به صندلی روبه روی میز خودش اشاره کرد. هکت خیلی زود نشست و او را تماشا کرد که یک شیشه آبپرتقال را برداشت و یکی از چندتا لیوان سبزرنگ روی میز را برداشت و توش آبپرتقال ریخت.
همان طور که روبه شیشه سرتکان میداد، پرسید «یه لیوان با من میخورید؟ من معمولا این ساعت صبح آبمیوه میخورم. تعادل بدنم رو نگه میداره.»
هکت گفت «ممنون.» که منظورش این بود که مشکلات جدیتری دارد. «دلیل اینکه بنده اینجام اینه که دنبال قبر خانمم میگردم، و تا الان به نتیجه نرسیدم.» متعجب از احساسی که در گلوشجمع شده بود، سینهاش را صاف کرد.
آقای گودمن مشتاقانه به هکت نگاه کرد.
هکت ادامه داد «منشی شما نتونست پیداش کنه.» ناراحت بود از اینکه اسناد لازمی را که جای قبر را نشان میداد در خانه پیدا نکرده. «اون خانم جوان شما همه جور ترکیب اسامی رو باکامپیوتر شما امتحان کرد ولی جوابی نگرفت. چیزی که گم شده هنوز گمشدهس، یا بهتر بگم، قبر گمشدهی یک خانم هنوز پیدا نشده.»
آقای گودمن گفت «گمشده کلمهی دمدستیایه. جابهجا شاید بهتر باشه. در بیست و هشت سالی که من اینجا تو این جایگاه بودهام، گمون نکنم یک دونه قبر رو هم گم کرده باشیم.»
مدیر آهسته به دکمههای کامپیوتر رومیزیاش زد، چشمش را روی صفحه تنگ کرد و بعد از مدتی شانه بالا انداخت. «متاسفانه ما الان بد آوردیم. ظاهرا قبل از اینکه کامپیوتری شیم* ، جلد حرف H از دفاتر اسناد گم شده. بهتون اطمینان میدم که این مساله موقتیه و حل میشه.»
«اون خانم جوان شما هم تا الان همین اطلاعات رو بهم داده.»
«ایشون خانم جوان من نیستند، ایشون دستیار امور دفتری بندهاند.»
هکت گفت «حق با شماست. منظوری نداشتم.»
گودمن گفت «بههمچنین. ولی ما به جستجو ادامه میدیم. ممکنه لطف کنید و به من بگید، البته اگه از نظر شما ایرادی نداره، که در زمان فوت همسرتون وضعیت رابطهی شما با ایشون چی بود؟» از بالای عینک هلالیاش نگاه کرد که برای خواندن نوشتههای روی صفحهی کامپیوتر زده بود.
«رابطهای نداشتیم. جدا شده بودیم. این چه ربطی به جای دفنش داره؟»
«دلیل اینکه میپرسم اینه که شاید حافظهتون تازه بشه. که مثلا ببینید اصلا آیا این همون قبرستونه؟ جایی که دارید توش میگردید مانتجربومه؟ بعضیها ما رو با مانتهربورن اشتباه میگیرنها.»
«بنده به شما اطمینان میدم که مانتجربوم بوده.»
هکت، بعد از لحظهای تردید، این اطلاعات را داد: «زن من زن چندان باثباتی نبود. دوبار ترکم کرد و چند ماه غیبش زد. با اینکه هردوبار برش گردوندم، وقت مرگش با هم نبودیم. یک بار تهدید کرد که خودکشی میکنه، ولی هیچ وقت نکرد. آخرش از یه مرض عادی مرد، نه از سرطان. چندسال بعد بود و دیگه با هم زندگی نمیکردیم، ولی مراسم تشییع و تدفینش رو من به عهده گرفتم، که تا جایی که میدونم، درست توی همین قبرستون انجام شد. این رو هم شنیدم که یه مدت کوتاهی با یک کسی که یه جایی باهاش آشنا شده بود، زندگی کرده بود، ولی وقتی که مرد، من بودم که دفنش کردم. حالا من شصت و پنج سالمه و چند وقته که دلم خواسته برم سر قبر کسی که وقتی جوان بودم با من زندگی میکرد. سر همون قبری که حالا همه به من میگن نمیتونن پیداش کنن.»
گودمن از سر میزش بلند شد. مردی بود قدکوتاه. «بنده تحقیق جامعی خواهم کرد.»
هکت جواب داد «هرچه زودتر، بهتر. من هنوز کنجکاوم که بدونم سر قبرش چه بلایی اومده.»
گودمن تقریبا قاهقاه به خنده افتاد، ولی زود جلو خودش را گرفت و دستش را آورد جلو که با هکت دست بدهد. «شما رو کاملا در جریان قرار میدهم، نگران نباشید.»
هکت، عصبانی، از آنجا رفت. در راه برگشت، توی قطار به سلیا فکر کرد و ناراحتیهای مختلفش. فکر کرد کاش به گودمن گفته بود که سلیا زندگی او را ضایع کرده بوده.
آن شب باران آمد. وقتی که روی بالشش یک نقطهی خیس دید جا خورد.
روز بعد هکت دوباره به گورستان رفت. از خودش پرسید «چی از یادم رفته که باید به یاد بیارم؟» طبیعتا قطعه، ردیف، و شماره. با جدیت جستوجو کرد، ولی نتوانست پیداش کند. کی میتواند چیزی را که یک بار برای همیشه از ذهنش کنار گذاتشته به یاد بیارد؟ انگار بخواهی از وسط یک کیسه ارزن، یک دانه نخود دربیاری.
«ولی باید صبر داشته باشم. پیداش میکنم. یهکم که بگذره، یادم میآد. وقتی حافظهام داره میگه یادش میآد، من که نمیتونم نه و نو کنم.»
ولی هفتهها گذشت و هکت همچنان هرچه زود میزد، چیزی را که میخواست به یاد نمیآورد. «یعنی به بنبست رسیدم؟»
یک ماه دیگر گذشت. سرانجام یک روز از گورستان تلفن زدند. آقای گودمن بود. گلوش را صاف کرد. هکت او را سر میزش در حال مزمزهکردن آب پرتقال مجسم کرد.
«آقای هکت؟»
«خودم هستم.»
«من گودمن هستم. عید روشهاشاناتون مبارک.»
«روشهاشانای شمام مبارک.»
«آقای هکت، میخواستم از پیشرفتمون به شما گزارش بدم. یه حدس میزنید؟»
هکت گفت «خود شما بفرمایید.»
ادامه دارد
ابتدای این داستان جملهای است: Hecht was a born late bloomer دارم به معادل مناسبش فکر میکنم. late bloomer به کسی میگویند که استعدادش دیر شکوفا شده باشد، یا دیر به بلوغ رسیده باشد.
He had nothing to show for it*