نوشتهی برنارد مالامود
ترجمهی امیرمهدی حقیقت
تازگیها رفته بود سروقت کتابهای دستورزبان یونانی باستان پنجاه سال قبلش. کارهای بولفینچ را خوانده بود و میخواست اودیسه را دوباره به یونانی بخواند. زندگیش عوض شده بود. این روزها کمتر میخوابید، صبحها بیدار میشد و زل میزد به آسمان بالای پارک گرمرسی. به ابرها نگاه میکرد تا شکلی پیدا میکردند که میتوانست بهشان فکر کند. کشتیهای عجیب و شبحزده را دوست داشت و دوست داشت پرندهها و جانورهای اساطیری را تماشا کند. متوجه شده بود که اگر این شکلها را در ابرها پیدا کند و بتواند فکرش را مدتی روی آنها نگه دارد، ممکن است از افسردگی صبحگاهیاش کم شود. دکتر موریس شصتوشش سالش بود، پزشک بود، و دو سالی از بازنشستگیاش میگذشت. مطبش را در کویینز بسته بود و به منهتن آمده بود. بعد از سکتهی قلبی، خودش را بازنشسته کرده بود. سکتهاش بیش از اندازه جدی نبود ولی به اندازهی کافی جدی بود. اولین حملهی قلبیاش بود و امیدوار بود آخرینش باشد، گرچه امید داشت آخر سر، زود کارش تمام شود. زنش مرده بود و دخترش در اسکاتلند زندگی میکرد. ماهی دوبار برایش نامه مینوشت و ماهی دوبار از او نامه میگرفت. و با اینکه چندتایی دوست داشت که بهشان سر میزد، و خودش را با مجلههای پزشکی بهروز نگه میداشت، و موزه و تاتر دوست داشت، معمولا با تنهایی روبهرو بود. و نگران آینده بود؛ آیندهای که همهاش از آن ِ پیری بود.
بعد از صبحانهای مختصر لباس گرم میپوشید و میرفت بیرون که اطراف میدان قدم بزند. این بخش ِ سادهی پیادهروی بود. هیچ وقت پیادهروی را ترک نمیکرد؛ حتا وقتی خیلی سرد بود، یا بدجور باران میآمد یا همه جا چند سانت برف نشسته بود و مجبور بود خیلی مراقب باشد. بعد از اینکه به میدان میرسید، از خیابان رد میشد و از ایروینگ پلیس پایین میرفت. قدش بلند بود و کلاه و عصا داشت. روزنامه تایمزش را میخرید. اگر هوا چندان بد نبود، راهش را ادامه میداد تا خیابان چهاردهم، دوروبر پارک اونیو ساوت، شمال پارک را میگرفت و از کنار خیابان شرقی برمیگشت به ساختمان باریک و بلند و نماسنگ سفیدی که توش زندگی میکرد. تازگیها، به ندرت، از مسیرهای مختلفی میرفت. حتا در پیادهرویهای طولانی، دست کم یک بار وسط راه میایستاد، شاید جلو فروشگاه بزرگی که نیمی از یک بلوک را گرفته بود، یا شاید نبش خیابان، و از خودش میپرسید دیگر از کجا میتواند برود. این بخش سخت پیادهروی بود. سختیاش این بود که فرقی نمیکرد از کدام مسیر برود. حالا دلش میخواست بازنشسته نشده بود. از موقع بازنشستگی، بیشتر به سنش فکر میکرد؛ با اینکه شصت و شش سال که هشتاد سال نبود. ولی باز هم پیر بود. لحظههای پیش میآمد که اندوه به دلش مینشست.
یک روز صبح بعد از پیادهروی مستطیلشکل طولانیاش زیر باران، چشمش به نامهای افتاد روی پادری پلاستیکی زیر ردیف صندوقهای نامهی تو لابی ساختمان. لابی باریک و درازی بود با ستونهایی سبز به رنگ مرمر و چندتا صندلی بزرگ داشت که آدمها تکوتوک روشان مینشستند. دکتر موریس زن جوانی را دیده بود موبلند، با بارانی سفید و کیف دوشی آلبالویی، که با چتر طلقی گنبدیشکلش بهعجله از پلههای راهرو پایین آمده بود و همین که او میخواست وارد شود از ساختمان بیرون آمده بود. درواقع، خودش در را برای زن نگه داشته بود، و عطر تند زن را یک لحظه با نفسش به سینه کشیده بود. یادش نمیآمد قبلا او را دیده باشد و یک لحظه گیج شد که کی ممکن است باشد. بعدتر زن را مجسم کرد که صندوق نامههاش را خالی میکند، با عجله میخواندشان، بعد نامهها را میچپاند توی کیف آلبالویی روی دوشش، غافل از اینکه پاکت یکی از نامهها را توی کیفش چپانده نه خود نامه را.
خود نامه افتاده بود روی زمین. دکتر موریس وقتی خم شد نامه را بر دارد اینها را مجسم کرد. نامه یک برگهی تاخوردهی سنگین سفید بود، نوشتههاش با جوهر مشکی و به دستخط مردانه بود. تای نامه را باز کرد و نگاه کوتاهی به آن انداخت بیاینکه سلام اول نامه یا محتواش را بخواند. بایست عینک مطالعهاش را میزد…
…و فکر کرد آقای فلاهرتی، دربان و مسؤول آسانسور، اگر آسانسور یهکو بیاید پایین ممکن است ببیندش. البته فلاهرتی فکر میکرد دکتر دارد نامهی خودش را میخواند، منتها دکتر هیچ وقت این جوری توی لابی نامه نمیخواند. نمیخواست فلاهرتی فکر کند او دارد نامهی یکی دیگر را میخواند. فکر کرد نامه را بدهد به فلاهرتی و زن جوانی که نامه را انداخته بود برایش توصیف کند. می توانست از فلاهرتی بپرسد آیا برایش ممکن است نامه را به زن برگرداند یا نه. ولی به دلیلی که در آن لحظه برایش روشن نبود، نامه را سر داد توی جیبش که ببرد طبقه بالا و بخواند. دستش شروع کرد به لرزیدن و حس کرد قلبش تندتر می زند. تپش قلبش آزارش میکرد.
نامههای خودش را از صندوق درآورد ـ که فقط چندتا نشریه پزشکی بود و آنها را توی دستش گرفت. فلاهرتی او را به طبقهی پنجم برد. فلاهرتی مرد شیفت شب را ساعت چهار صبح مرخص میکرد و خودش ساعت چهار بعد از ظهر مرخص میشد.مرد باریکی بود شصت ساله با موی کم پشت سفید روی سر نیمهتاسش، که بعد از دو تا عمل جراحی استخوان، بخشی از آروارهی زیر گوش چپش را از دست داده بود. چندماهی پیداش نبود، بعد که برگشت؛ بخش پایینی سمت چپ صورتش کم و بیش گود رفته بود. اما نگاه کردن به صورتش چندان ناجور نبود. با اینکه دربان هیچ وقت از بیماریاش حرف نمیزد، دکتر میدانست هنوز از دست سرطان فک خلاص نشده، اما طبیعتا فکرش را پیش خودش نگه میداشت؛ و وقت هایی که فلاهرتی دردش را پنهان میکرد، دکتر حس میکرد.
امروز صبح، با اینکه فکرش مشغول بود، پرسید «اوضاع چطوره، آقای فلاهرتی؟»
«زیاد ناجور نیست.»
در حالی که نه به باران بلکه به نامهی توی جیبش فکر میکرد گفت «روز بدی نیست.»
فلاهرتی به شوخی گفت «خوب و عالی.» مجموعا با انرژی حرکت میکرد و حرف میزد، و همیشه مراقب بود آسانسور حتما با کف زمین همتراز شود قبل از اینکه بگذارد مسافرها بیرون بروند. گاهی دکتر دلش میخواست چیزی بیشتر از آنچه معمولا میگفت به او بگوید؛ ولی امروز نه.
پای پنجرهی دولته بزرگ اتاق نشیمنش که مشرف به میدان بود ایستاد، زیر نور گرفته روز بارانی فوریه، با هیجانی لذتبخش نامهای را که پیدا کرده بود خواند. چیزی بود که انتظار داشت. نامهای بود نوشتهی پدری به دخترش، خطاب به «ایولین عزیز.» محتوای این نامه بعد از یک مقدمه تردیدآمیز، نارضایتی پدر از شیوهی زندگی دخترش بود. وبا یک پاراگراف نصیحت پرهیزآمیز تمام می شد: «تو تا حالا کم با این و آن نخوابیدهای. دیگر نمیفهمم از این جور رفتار چی عایدت میشود. به نظرم دیگر هر چه را باید امتحان میکردی امتحان کردهای. ادعا میکنی که آدم جدیای هستی ولی میگذاری مردها ازت استفاده کنندد. برای تو هیچی ندارد جز اینکه خیلی موقتی است، ولی اصلش برای آنهااست: برای خودشان یک همخوابهی آسان جور کردهاند. من میدانم آنها در این باره چطوری فکر میکنند و فرداش توی دستشویی با هم دربارهاش چه حرفهایی میزنند. حالا من میخواهم یکبار برای همیشه ازت خواهش کنم که باید دربارهی زندگیت جدیتر باشی. به اندازهی کافی تجربه کردهای. صادقانه و دلسوزانه و صمیمانه به تو سفارش میکنم که دنبال مردی با رفتار باثبات و شخصیت خوب باشی که با تو ازدواج کند و با تو مثل همان آدمی رفتار کند که فکر کنم میخواهی باشی. دیگر نمیخواهم به تو به چشم یک نیمهـفاحشهی تدریجی نگاه کنم. لطفا این نصیحت را گوش کن، بیست و نه سالگی دیگر شانزده سالگی نیست.» پای نامه امضا شده بود «پدرت» و زیر امضا، جملهی دیگری، با دستخط ظریف ریز اضافه شده بود:«زندگی جنسی تو می ترساندم. مادر.»
دکتر نامه را گذاشت توی کشو. هیجانش تمام شده بود و از اینکه آن را خوانده بود خجالت کشید. با پدر احساس همدلی میکرد و با زن جوان هم – هرچند شاید کمتر. بعد از مدتی، سعی کرد بنشیند کتابهای دستور زبان یونانیاش را بخواند ولی نتوانست تمرکز کند. همین جور که تایمز میخواند، نامه مثل بیلبوردی توی ذهنش ماند، و در تمام روز از فکرش بیرون نیامد، انگار که نامه در او حس انتظاری ایجاد کرده بود ولی چه انتظاری، خودش هم نمیتوانست بگوید. جملههایی از نامه همین جور توی افکارش خوانده و مرور میشد. در خیالش زن جوان را میدید؛ همان جور که بعد از خواندن نوشتهی پدر مجسمش کرده بود، و همان طور که دیده بودش که از خانه بیرون میرفت ـ آیا زن واقعا ایولین بود؟ مطمئن نبود که نامه مال او باشد. شاید نبود؛ با این حال باز فکر کرد نامه مال اوست، همان زنی که در را برایش نگه داشته بود و عطرش هنوز در وجودش باقی بود. (still lingered in his senses)
آن شب، فکر زن نمیگذاشت خوابش ببرد. «واسه این مزخرفات دیگه پیرم.» بلند شد کتاب بخواند، و توانست تمرکز کند، ولی وقتی سرش بار دیگر روی بالش افتاد، قطاری دراز از افکار شهوانی از زن در سرش به راه افتاد، که لکوموتیو بلند سیاهی با خود میکشیدش. ایولین، زن نیمهفا.حشهی تدریجی را، توی تخت با عشاق گوناگون می دید، در حالات گوناگون. تنها بر تخت میدیدش، بر.هنه و خیالانگیز، کیف پارچهای آلبالوییش کنار تن عر.یانش. لحظههایی هم به او به چشم دختری معمولی فکر میکرد؛ با عشاقی کمتر از آنچه پدرش خیال میکرد. شاید این به واقعیت نزدیکتر بود. فکر کرد شاید بتواند یک جورهایی به زن کمک کند. یکهو هولی به جانش افتاد که نمیتوانست بفهمد چیست ولی وقتی به خودش قول داد که نامه را صبح فردا بسوزاند، ترسش برطرف شد. آنوقت قطار باری، با واگنهای متعددش، تلقتلقکنان به دوردستی مهآلود رفت. وقتی ساعت ۱۰ صبح فرداش که روزی آفتابی و زمستانی بود بیدار شد، از افسردگی صبحگاهیاش، چه کم چه زیاد، خبری نبود….
اما نامه را نسوزاند. در طول روز چندین و چند بار دیگر خواندش، هربار آن را برمیگرداند توی کشو میزش و قفلش میکرد. بعد دوباره قفل را باز میکرد و میخواندش. همان طور که روز سپری میشد، متوجه ولعی مداوم در خودش شد. یاد خاطرات افتاد، شورو هوس شدیدی را تجربه می کرد که سالها حس نکرده بود. از این تغییر در خودش، از این چیز مزاحم، نگران شده بود. به هر دری زد فکر نامه را از سرش پاک کند نتوانست. با این حال هنوز نسوزانده بودش، انگار که اگر میسوزاندش، در را رو به برخی امکانها و احتمال ها می بست، روی تردد از مسیرهای دیگر، حالا معناش هر چه می خواست باشد. از اینکه می دید در این سن و سال این اتفاق برایش میافتد جا خورده بود. این را در دیگران دیده بود، در مریضهای سابقش، ولی در خودش انتظار نداشت…
عطشی که در خودش می دید، عطش لذت، عطش به هم زدن عادت، نوکردن احساس renewal of feeling و همزمان وحشت از آن، مثل درختی مرده که باز جان بگیرد و شاخوبرگ بدهد، در وجودش رشد میکرد. حس میکرد تشنهی یک تجربهی اسرارآمیز است، که اگر میخواست تجربهاش کند، ممکن بود ولعش را بیشتر و بیشتر کند. نمیخواست این اتفاق بیفتد. یاد شخصیتهای اساطیری افتاد. سیسیفوس، میداس، که هر کدام به دلیلی تا ابد نفرین شده بودند. به تیتونوس فکر کرد که به ملخ تبدیل شده بود و جوانیاش پاک از دستش رفته بود. حس کرد گرفتار احساساتی خردکننده شده، گرفتار بادی ترسآور و تاریک.
آن روز فلاهرتی ساعت ۴ عصر رفت و سیلویو که مردی بود با موهای وزوزی مشکی، پستش را تحویل گرفت. دکتر موریس آمد پایین توی لابی نشست و وانمود کرد روزنامه میخواند. همین که سیلویو با آسانسور رفت بالا، دکتر رفت پای صندوق نامه و دنبال اسم ایولین گشت. حالا این ایولین هر که میخواست باشد. ولی هیچ ایولینی نمیدید، ولی یک ای.گوردون دید و یک ای.کامینگز. فکر کرد شاید یکی از این دو تا ایولین باشد. میدانست زنهای تنها معمولا ترجیح میدهند اسم کوچکشان را نگویند که گیر آدمهای عوضی نیفتند و از دست مزاحمهای بالقوه راحت باشند. سرسری از سیلویو سؤال کرد اسم کوچک خانم گوردون یا خانم کامینگز ایولین نیست، و سیلویو گفت نمیداند ولی فلاهرتی شاید بداند چون که او نامههای ساکنان را پخش میکند. سیلویو شانه بالا انداخت. «تو این ساختمون خیلی آدم زندگی میکنه.»
دکتر گفت که کار خاصی نداشته، فقط همین طوری خواسته بداند، که حرف بیربطی بود ولی تنها چیزی بود که به فکرش میرسید. از ساختمان بیرون رفت و پیادهروی کوتاهی کرد و وقتی برگشت دیگر چیزی به سیلویو نگفت. توی آسانسور هیچکدام حرفی نزدند؛ دکتر قدش بلندتر بود و تقریبا شقورق ایستاده بود.
آن شب بد خوابید. وقتی یک لحظه خوابش عمیق شد، خوابهای شهوتآلود دید. با هوس و نفرت از خواب بیدار شد و به حال خودش غصه خورد. میدید آدمش نیست که کس دیگری جز خودش باشد.
پیش از ۵ صبح بلند شد و پیش از ۷ صبح، بیخودی توی لابی بود. حس میکرد باید بفهمد، باید تکلیف قضیه را برای خودش روشن کند که این زن کیست. ریچارد، نگهبان شب که او را با آسانسور پایین آورده بود، برگشت سروقت کتاب جلدمقوایی پ.ورنو.گرافیکی که داشت میخواند.
نامهها، تا جایی که دکتر موریس میدید، هنوز نرسیده بود. میدانست که تا بعد از ساعت هشت هم نمیرسد. ولی طاقت نداشت توی آپارتمانش صبر کند. از ساختمان بیرون رفت، در ایروینگپلیس روزنامه تایمز خرید، به پیادهرویاش ادامه داد و چون صبح دلپذیری بود و هوا سرمای چندانی نداشت، در پارک یونیون اسکور روی نیمکتی نشست. به روزنامه خیره شد ولی نتوانست بخواند. چندتا گنجشک را تماشا کرد که به علفهای خشک نوک میزدند.
سنش زیاد بود، بله، اما آن قدر هم زندگی کرده بود که بداند در رابطهی زن و مرد، سن اهمیت چندانی ندارد. هنوز نیرومند بود و بدن هم که با بدن فرقی ندارد. bodies are bodies.
دکتر جلو خودش را گرفت و ساعت هشت و نیم به لابی برگشت. فلاهرتی کیسهی نامهها را گرفته بود و داشت نامههای پست درجهیک را روی میزی بلند به ترتیب الفبا دستهبندی میکرد تا بعد آنها را توی صندوقها بریزد. امروز انگار حال خوشی نداشت. کند کار میکرد. صورت معیوبش به خاکستری میزد، لبهاش آویزان بود، آدم صدای نفسش را میشنید، درد توی چشمهاش پیدا بود.
بیاینکه سرش را بلند کند به دکتر گفت «فعلا چیزی واسه شما نیست.»
دکتر موریس گفت «منتظر میمونم. باید از دخترم نامه بیاد.»
«هنوز که نیست. ولی شاید توی این بستهی آخری بختت بزنه.» نخ دور بسته را باز کرد.
همان جور که داشت آخرین دستهی نامهها را به ترتیب الفبا مرتب میکرد، زنگ آسانسور صدا کرد و فلاهرتی بلند شد که برود کسی را از بالا بیاورد.
دکتر وانمود کرد که سرش گرم خواندن روزنامه است. درِ آسانسور که بسته شد، یک لحظه بیحرکت ماند، بعد رفت سرِ میز و شتابزده دستهی حرف “ک” را ورق زد. ای. کامینگز درواقع ارنست کامینگز بود. رفت سراغ دستهی “گ” ها؛ یک چشمش به پیکان آهنی آسانسور بود که نشان میداد آسانسور دارد پایین میآید. توی دستهی “گ” دو تا نامه برای ایولین گوردون بود…
یکی از نامهها از طرف مادر ایولین بود. آن یکی هم که آدرسش دستی نوشته شده بود از کسی بود به اسم لی بردلی. دکتر تقریبا برخلاف خواست خودش، این نامه را بیرون کشید و انداخت توی جیب کتش. تنش داغ شده بود. در آسانسور که باز شد، دکتر نشسته بود روی صندلیش و داشت روزنامهاش را ورق میزد.
فلاهرتی بعد از لحظهای گفت «هیچی واسهت نیومده.»
دکتر موریس گفت «متشکرم. فکر کنم دیگه برم بالا.»
دکتر توی آپارتمانش، نامه را روی میز آشپزخانه گذاشت و نشست و نگاهش کرد، منتظر کتری که جوش بیاید. صدای آهسته نفسهای خودش را میشنید. کتری جوش آمد و سوتش بلند شد ولی او همچنان با نامهی پیش روش نشسته بود. مدتی همان جا با فکرهای درهمبرهم نشست. چیزی نگذشت که در خیالش لی بردلی را دید که دارد لذتی را که با ایولین گوردون داشته توصیف میکند. دربارهی کارهایی که این عشاق با هم کرده بودند خیالپردازی کرد. بعد با اینکه با صدای بلند به خودش گفت این کار را نکند، در پاکت نامه را با بخار باز کرد و آن را صاف روی میز گذاشت که بخواندش. قلبش از این انتظار که چه خواهد خواند تاپتاپ میکرد. ولی در کمال تعجبش، نامه چیزی ملالآور بود، شرح خودبینانهای از کاروبار ابلهانهی این بردلی. تنها جملهی آخر به طرز غافلگیرکنندهای جان گرفت came to life. «وقتی امشب میرسم، توی رختخواب باشی. فقط همون شو.رتسفیده تنت باشهها.»
دکتر نمیدانست حالش از کدامشان بیشتر به هم خورده، از این احمق یا از خودش. راستش از خودش. نامه را سُر داد توی پاکت نامه، با نوک انگشت یک لایهی نازک چسب به در پاکت مالید و در نامه را بست.
همان روز، بعدتر، نامه را توی جیب بغلی کتش گذاشت و دکمهی آسانسور را زد که سیلویو بیاید ببردش پایین. بعد، از ساختمان بیرون رفت و با یک نسخه روزنامه پست برگشت؛ خودش را مجذوب روزنامه نشان داد تا سیلویو رفت که دو تا خانم را که توی لابی آمده بودند، بالا ببرد؛ نامه را انداخت توی صندوق نامهی ایولین و رفت بیرون که هوا بخورد.
دکتر توی لابی نزدیک میز نشسته بود وقتی که هنوز چیزی از ساعت ۶ نگذشته، زن جوانی که او در را برایش نگه داشته بود، آمد توی ساختمان. دکتر بلافاصله متوجه عطر او شد. سیلویو در آن لحظه آنجا نبود، رفته بود توی زیرزمین که ساندویچ بخورد. زن جوان کلید انداخت توی قفل صندوق نامهی “ای. گوردون”؛ جلو درِ باز صندوق ایستاد و همان جور که سیگار میکشید، نامهی بردلی را خواند. کت و شلوار آبی روشن پوشیده بود با پالتو قهوهای کشباف. دستهی موهای سیاه پشت سرش را با روسری ابریشم قهوهای بسته بود*. صورتش کمی بیحال بود، ولی زیبا بود، چشمهای هیجانزدهاش** رنگ آبی داشت. سایهی چشم ِ محوی زده بود. دکتر فکر کرد بدنش چه تناسب ظریفی دارد. زن متوجه دکتر نشده بود اما دکتر تا الان بیش از نیمی از دلش را به او باخته بود.
دکتر صبحهای فراوانی او را تماشا کرد. حالاها دیگر دیرتر به پایین میآمد، ساعت ۹؛ در انتهای لابی، روی صندلی چوبیای که شبیه تخت پادشاهی بود و کنارش چراغ پایهبلندی داشت که همیشه خاموش بود مینشست و وقتهای زیادی را به تورق نشریات پزشکی که از صندوق نامهاش درمیآورد میگذراند. آدمهای ساختمان را تماشا میکرد که صبحها برای کار یا خرید بیرون میرفتند. ایولین حدود ساعت ۹ و نیم پیداش میشد، میایستاد جلو صندوق نامهاش، و مجذوب نامههای صبح، سیگار میکشید. بهار که فرارسید، دامنهای روشن پوشید با بلوزهای رنگوارنگ؛ یا کت وشلوارهای نازک تنگ. گاهی هم پیرهنهای خیلی کوتاه میپوشید. اندامش بینقص بود. نامههای زیادی داشت که بیشترشان را انگار با لذت میخواند، بعضی را با هیجانی فروخورده، و تکوتوک را هم سرسری نگاهشان میکرد و میانداختشان توی کیفش. به نظر دکتر، اینها قاعدتا از طرف پدر و مادرش بودند. دکتر فکر میکرد بیشتر نامهها از طرف عشاقش هستند، عشاق فعلی یا سابق، و یکجور غم به دلش مینشست وقتی که میدید هیچ نامهای از خودش در صندوق نامهی ایولین نیست. بایست به او نامه مینوشت…
دکتر خوب به موضوع فکر کرد. بعضی زنها مردی را لازم داشتند که مسنتر از خودشان باشد؛ این به زندگی آنها ثبات میداد. گاهی وقتها اختلاف سن تا سی یا حتا سی و پنج سال هم هیچ مشکل جدیای ایجاد نمیکرد. زن جوانتر به مرد مسنتر انگیزه میداد که نیروی مردانهاش حفظ شود. در ضمن، دکتر علیرغم اتفاقی که برای قلبش افتاده بود، وضع سلامتیاش خیلی هم خوب بود؛ از برخی جهات، حتا از قبل هم بهتر بود. زنی مثل ایولین، گیریم شاید برخلاف میل خودش، میتوانست از رابطهای باثبات با مرد مسنتر از خودش بهرهها ببرد ـ کسی که به او احترام میگذاشت و عشق میورزید و کمک میکرد که خودش هم به خودش احترام بگذارد و عشق بورزد؛ مردی که خودش، از خیلی جهات، از جوانهایی که غرق در خودبینیشان بودند، توقع کمتری از ایولین داشت؛ مردی که حس خوببودن را در ایولین بیدار میکرد، و اگر همه چیز خوب پیش میرفت، شاید حتا عشق به مردِ ایدهآل نهاییاش را هم در او زنده میکرد.
به ایولین گوردون نوشت «من یک پزشک بازنشستهام. با کمی تردید و احتیاط برای شما مینویسم، و ـ نیازی به گفتن نیست که همراه با احترامی فراوان؛ چون من سن من آنقدر است که می توانم جای پدرتان باشم. شما را در این ساختمان و در حال عبور از کنارم در خیابانهای اطراف، زیاد مشاهده کردهام، و هر چه گذشته، بر تحسین من نسبت به شما اضافه شده. نمیدانم آیا به من اجازه خواهید داد با شما آشنا شوم؟ آیا ممکن است با من شام میل کنید و چه بسا از تماشای فیلم یا تاتری هم لذت ببرید؟ گمان نمیکنم همراهی من موجبات ناامیدی شما را فراهم کند. اگر تمایل دارید که با سعهی صدر این درخواست را در نظر بگیرید ـ و این قطعا از سر لطف شما خواهد بودـ سپاسگزار میشوم اگر یادداشتی در این خصوص در صندوق پستی بنده قرار دهید. با نهایت احترام و ارادت، دکتر سایمون موریس.»
نرفت پایین که نامه را پست کند. فکر کرد تا آخرین لحظه نگهش دارد. بعد همین که یک لحظه خوابش برد، ناگهان هول کرد. خواب دید نامه را نوشته و درش را بسته و بعد یادش آمده که جملهی دیگری هم در نامه اضافه کرده:«شو.رت سفیدت تنت باشه.» همین که از خواب پرید، خواست در پاکت نامه را پاره کند و ببیند آیا واقعا جملهی بردلی را هم به نامهی خودش اضافه کرده یا نه. ولی وقتی حواسش خوب سر جا آمد، فهمید که نکرده.
صبح زود حمام کرد و ریش تراشید و مدتی به شکل ابرهای بیرون پنجره نگاه کرد. نزدیک ساعت ۹، رفت پایین توی لابی. منتظر میماند که فلاهرتی زنگ آسانسور را بشنود و برود، تا بتواند نامهاش را بیندازد توی صندوق نامهی ایولین؛ ولی آن روز انگار هیچکس با فلاهرتی کاری نداشت.
دکتر فراموش کرده بود که امروز شنبه است و این را نفهمید تا وقتی که تایمزش را هم خرید و با روزنامهاش نشست توی لابی و وانمود کرد که منتظر رسیدن نامههاست.
کیسهی نامهها شنبهها دیر میرسید. بالاخره صدای زنگ کشدار آسانسور بلند شد، و فلاهرتی که زانو زده بود روی زمین و دستگیرهی برنجی را دستمال میکشید، به زحمت روی یک پا بلند شد، بعد کامل ایستاد و آهسته راه افتاد سمت آسانسور. صورت نامتقارنش خاکستری بود.
مدت کوتاهی بعد از ساعت ۱۰، دکتر نامهاش را توی صندوق نامهی ایولین انداخت. تصمیم گرفت به آپارتمانش برگردد، بعد فکر کرد بهتر است منتظر بماند تا ایولین بیاید و نامههاش را بردارد. ایولین هیچ وقت متوجه حضور او در لابی نشده بود…
کیسهی نامهها بعد از ساعت ۱۰ توی دالان افتاد و فلاهرتی، پیش از اینکه به زنگ دیگری جواب بدهد، اولین بسته را به ترتیب الفبا مرتب کرد. دکتر روزنامهاش را در انتهای تاریک لابی میخواند، چون درواقع نمیخواند؛ انتظار آمدن ایولین را میکشید. کتوشلوار سبز جدیدی پوشیده بود، با پیرهن آبی راهراه و کراوات صورتی. کلاه نو به سر داشت. با اشتیاق و عشق منتظر ماند.
در آسانسور که باز شد، ایولین با دامن مشکی چاکدار خوشفرم و سندلهایی قشنگ بیرون آمد؛ موهاش را با روسری قرمز بسته بود. پشت سرش، مردی با صورت کشیدهی استخوانی*، ریش چکمهای پرپشت و موهایی نیمهکوتاه و مرتب، مدل قرن نوزدهمی، از آسانسور بیرون آمد. مرد نیمسروگردن از ایولین کوتاهتر بود.
فلاهرتی به ایولین دو تا نامه داد، که ایولین انداخت توی کیف دستی سیاه ورنیاش.
دکتر فکر کرد – آرزو کرد- که ایولین بیاینکه جلو صندوق نامه بایستد، از کنارش میگذرد؛ ولی ایولین سفیدی نامهی دکتر را از لای درز صندوق دید و ایستاد که درش بیارد. پاکت را پاره کرد. ورقهی دستنویس را بیرون کشید. با تمرکز کامل و آنی خواندش.
دکتر روزنامهاش را تا جلو چشمهاش بالا آورد، ولی باز هم از بالای آن میدید. با ترس تماشا میکرد.
چه احمق بودم که خیال میکردم با کسی پایین نمیآد.
وقتی زن نامه را خواند، آن را داد دست همراهش ـ که احتمالا بردلی بود؛ او هم خواندش، پوزخند مفصلی زد، و همانطور که برش میگرداند به زن، چیزی گفت که دکتر نشنید.
ایولین گوردون نامه را ریزریز کرد و، همان طور که میچرخید، کاغذپارهها را به سمت دکتر پرت کرد. حردههای کاغذ مثل برفی که باد با خودش بیاورد، به سمت دکتر آمد. دکتر فکر کرد تا ابد همانجا روی تخت شاهیاش زیر برفوبوران خواهد نشست.
دکتر پیر توی صندلیاش نشسته بود و زمین دوروبرش را نامهی پارهپارهاش سفید کرده بود.
فلاهرتی خردههای کاغذ با جاروی کوچکش جمع کرد و توی یک سطل آهنی ریخت.
بعد پاکت نامهی نازکی به دست دکتر داد که روش تمبر خارجی خورده بود.
«یه نامه از دخترت. همین امروز رسیده.»
دکتر برآمدگی بینی خودش را فشار داد. چشمهاش را با انگشتهاش پاک کرد.
بعد از مدتی گفت «از پیری نمیشه فرار کرد**.»
فلاهرتی گفت «بله، آقا.»
«یا مرگ.»
«اونا آدمو گیر میاندازن***.»
دکتر سعی کرد چیز خیلی محبتآمیزی بگوید، ولی نتوانست.
فلاهرتی او را با آسانسور به طبقهی پانزدهم برد.
پایان
۱۹۷۳ برنارد مالامود
»
داستانهای دیگر مجموعه “هر روز با داستان ترجمه”: